۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

زامبی

برای پروپوزالی که این روزا دارم روش کار میکنم، امروز اتفاق عجیبی افتاد که خیلی عجیب دلم میخاد بدون هیچ مقدمه چینی یه عکس ازش بذارم:

این پلیت ها حاوی بذر یونجه و نانو لوله هستن که من و دانشجوی ارشد مربوط به این پروپوزال داریم تاثیر نانو لوله رو توی رشد این بذر بررسی میکنیم. این پلیت ها اتوکلاو شدن، استریل شدن، توی ژرمیناتوری نگه داری میشن که تمییزه! نه از لحاظ ظاهری، از لحاظ باطنی! اینا رو غسل دادیم خلاصه :))

ولی همینطوری که میبینید یه چیز خیلی عجیب روشه! آخرشم نفهمیدیم چی بود! مسئول آزمایشگاه گفت بخراشیدش! ما هم خراشیدیمش ولی خیلی جالب بود.. دنیای میکروبیولوژی همینه. یه چیزی رو نگاه میکنی و میگی هیچی نیست و تمیزه در حالی که میلیون‌ها موجود زنده دارن اونجا زندگی میکنن و فقط وقتی دیده میشن که زیاد بشن و این زیاد شدنه اینجا توی ژرمیناتور انجام شده بود که یه محیط مناسب برای کشت حساب میشه...

یاد اون روزی افتادم که جلبک کشت داده بودیم بعد یه نمونه برداشتیم بردیم زیر میکروسکوپ، یهو دیدیم یه گنده بک ده کیلویی هم اون داخل داره برای خودش میچرخه و حال میکنه! حالا ده کیلو نبود ولی فکر کنم توی دنیای خودشون یعنی میکروبیولوژی، گنده لاتی بود برای خودش :)) یادش بخیر...

 

امروز به هوای اینکه کار امروز سبکه و زود میام خونه، صبحونه نخوردم و وقتی رفتم آزمایشگاه دیدم مسئول آزمایشگاه میگفت فردا میان برای بازدید باید یکم آزمایشگاه ها رو جمع و جور کنیم! و این یکم تا خود ظهر طول کشید و در این میان من دو تا چایی خوردم فقط! دیگه اونقدر گشنه شده بودم که میخاستم بردارم محیط کشت باکتری ها رو بخورم :)))) حتی کله مسئول آزمایشگاه هم خوشمزه به نظر میرسید! انگار واقعا زامبی شده بودم!

ولی خوبیش این بود که تمام آزمایشگاه‌ها رو سرک کشیدیم و یه سری دستگاه هایی دیدم که یه روزی فقط تو فیلما دیده بودم!

 

در آخر میخام اینجا بنویسم که یکی از همین شبا من زامبی شدم و احساساتمو خوردم! مثلا امروز باید دلم گرفته بود ولی....

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹

گفت که من تکراری ام..

نشسته بود زل زده بود تو چشمام

همونطوری که مثل قبل مینشست، که دستشو میذاشت زیر چونه‌اش، که فرفری‌هاش یک سوم صورتشو میپوشوند و که الکی مثلا یه قیافه جدی به خودش میگرفت.

اما این دفعه هم مثل دفعه‌های قبلی من قیافه الکی جدیشو، واقعا جدی گرفتم... چون تنها آدم واقعی برام تو دنیا بود. داشتم میگفتم... صاف زل زده بود به چشمام میگفت تکراری شدی. خودت، حرفات، جوابات حتی این حال بدیات! مثل ویروسی که به یه آنتی‌بیوتیک مقاوم بشه من انگار دیگه برات اثری ندارم... قهر باشیم، حالت بده، آشتی باشیم، حالت بده، نباشم، حالت بده، باشم حالت...

میخاستم همونجا حرفشو قطع کنم ازش بپرسم واقعا کِی بوده؟! مگه نرفته بود؟ مگه منو با هزار تا سوال که هر کدوم هزار تا جواب داشتن، تنها نذاشته بود؟ مگه نگفته بود اگه رفتم یعنی دیگه برگشتی ندارم؟ مگه قید همه چی رو نزد؟ کِی بود؟! کِی اومده بود که باشه؟ کِی اعلام کرده بود که اومده بمونه؟؟؟

ولی قطع نکردم و چیزی نگفتم و گفت و گفت... به شوخی یا جدی میگفت، من به جدی برداشت کردم.

یه جا خوندم، اگه میخوای بدونی برای آدمی بی ارزش شدی، ببین تو رو در معرض چه چیزایی قرار میده، مجبورت میکنه چه چیزایی بشنوی، چه صحنه‌هایی رو ببینی و من...

مجبور شدم بشنوم که قرار گذاشتی دیگه بهم پیام ندی (اتفاقا چقدر بدون لرزش صداش هم اینو گفت). مجبورم کرد رفتنشو ببینم، نه یه بار، نه دوبار، نه خیلی بار... خیلی خیلی بار...!

منو در معرض رنج کشیدن گذاشته بود بعد میگفت چرا حالت بده.

 

مثل عروسک خرابی توی دستایه یه دخترک که خودش خرابش کرده و دیگه حالا هر چی بهش محبت بکنه، دست قطع شده عروسک برنمیگرده بهش، برمیگرده؟ موهای کنده شده اش برنمیگرده، میگرده؟ نه... برنمیگرده... من همونم، همون عروسک... تا یه جایی قابل بازی کردن بودم و حالا دیگه تکراری شدم، دیگه به درد نخور شدم...

 

چی باید بهش میگفتم؟! چی داشتم که بهش بگم؟ گفتم باشه...

یه باشه بلند، که دنیا رو ساکت کرد، من بودم و تو بودی و گذر زمانی که همه چی رو ثابت کرد...

 

اما حالا که فکر میکنم، میبینم حق با من بود. اگه اومده بود باید با یه دلخوشی کنارم بود، نه که این ثانیه ترس داشته باشم از رفتن توی ثانیه بعدی و ثانیه به ثانیه دلبری کنه و من غرق شم لا موهای فِرِش ..! من زخمی بودم و دریای چشاش پر نمک بود... اون که نمیدونست نمک پاشیدن رو زخم چقدر درد داره :)

و حالا

من سلول به سلول وجودم، پر زندانیه، پر احساساتی که دیگه میترسن، از همه چی... حتی، از، تو!

از کار، از آزمایشگاه، از گیتار، از نوشتن، از آسمون، از فکرای تو سرم، از آدما...از آدما...آدما...

 

فهمیدم برای آدما نباید تکراری شد، نباید اونقدر کسی رو تمومِ خودت کنی که بتونن تمومِ خودتو از خودت بگیرن! نباید کسی جز خودت، تو رو کنترل کنه... فقط یکم دیر فهمیدم. یکم دیر، اونقدر دیر که دیگه به هیچ دردم نمیخوره، وقتی پرت شدم از این دنیا به تاریکی. وقتی که من مردم :)

 

همین... گفت که من تکراری ام..

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹

ام اس

هیچوقت آزمایشگاه‌ها رو توی عصر ندیدم، چون از وقتی وارد آزمایشگاه شدم کرونا بود و به خاطر کرونا آزمایشگاه‌ها زودتر و ساعت ۲ بسته میشه... اما صبح آزمایشگاه ها رو دیدم... خیلی افسرده کننده‌اس.! یه نور پردازی عجیب روی وسایل آزمایشگاه افتاده و سکوت و کمی تاریکی همه جا رو گرفته، انگار همه جا بی روح و بی جونه ولی توی انکوباتور و توی یخچال‌ها کلی موجود زنده هست! 

یواش یواش سر و کله آدما پیدا میشه و همه جا روشن میشه، این چیزی که من تعریف کردم شاید به یه ساعت نکشه و تموم شه ولی برای من ساعت‌ها طول می‌کشه! انگار یه جایی از من ام اس داره، اونجایی که زمان براش تعریف میشه! درست همونجا آسیب دیده! 

 

آزمایشگاه جای ساکتیه و به همین خاطر میشه توش خیلی عمیق فکر کرد، به آدما توجه کرد، به رفتاراشون، کاراشون، از خیلی از آدما میشه خیلی چیزا یاد گرفت، از کارهاشون... مثلا اونی که وقتی بیکار میشه میره یه گوشه میشینه و زبان کار می‌کنه! یا اونی که حتی وقتی تستاش جواب نداده و ناراحته، ناراحتیشو نشون نمی‌ده...!

کاش یه بیماری ام اس بود که حمله میکرد به سلول های ناراحتمون..! این فکری بود که امروز داشتم :))))

حمله کنه به تمام تلخی ها، بدی ها، ناامیدی ها...

امروز....

 

پ.ن: ام اس.!

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

سرطانِ تو

خب...

امروز جواب آخرین تصاویر هم اومد

نظر چند تا دکتر یه چیز بود 

همه هم مطمئن بودن همینه..! 

به هم نگاه کردن، انگار مونده بودن کدومشون میتونه بهم جواب بده! 

به هر حال یکیشون منو برد اتاقش و گفت:

ببین پسرم! چیزی که دور قلبت رو پوشونده معلوم نیست چیه، اما هی داره زیاد میشه و این یه اسم داره! سرطان! ولی تا حالا همچین چیزی من ندیدم، یعنی هیچکدوم از اون دکترایه بیرون هم ندیدن. ولی فعلا نظرمون اینه و راهی هم برای متوقفش نیست پس...

فکر میکرد نمیخام حرفشو تموم کنه ولی گذاشتم تا آخر حرفشو بزنه

پس میتونم بگم وقت کمی مونده! 

 

باید بگم تعجب نکردم چون خودم انتظارشو داشتم یعنی از هفته ها پیش فهمیده بودم. من سرطان دارم :)

سرطانِ تو..! 

دیگه تمومه! اونقدر سلول‌های سرطانی داره دور قلبم جمع میشه که دیگه هر چقدر نیرو کمکی هم بفرستم بازم کمه و این جنگ، پیروزش تویی و این قلب.... آخ از این قلب که فاتحش تویی :))) 

میدونم... هر روز حسش میکنم

که سرطانم بیشتر شده چون حس میکنم قلبم سنگین تر شده انگار مقاومت میکنه به افتادن 

ولی ... 

بیوفت قلب من! تسلیم شو! 

من و تو هر دومون میدونستیم قرار نیست از این جنگ بیرون بیاییم! ولی اصلا فکرشو نمیکردیم قراره وارد یه جنگ بشیم...! 

 

دارن میگذرن... روزا

و دیگه به جای اینکه منتظر روزای نیومده باشم، روزایه رفته رو مرور میکنم

انگار پشتمو کرده باشم به آینده و رو به گذشته 

عکساتو گرفتم توی دستای بی روحم که روز به روز بی روح تر میشن 

روزا میگذرن

تا اینکه

از پشت

مرگ بغلم کنه! 

یه تاریکی 

یه خاموشی 

یه تموم شدن

 

فقط میخام تا لحظه آخر تو توی فکرم باشی، توی نفس به نفس افسردگی هام

میخاستم بدونی که قلب من، شهر من، بی صبرانه منتظر بود تا به دست تو، فتح بشه

بی هیچ ترسی از درد 

بی هیچ ترسی از درد

بی هیچ...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹

من خوبم، من آرامم...

من خوبم، من آرامم، فقط کمی آشفته ام... چون امروز یک دقیقه بیشتر به تو فکر کردم! به اینکه کجایی، به اینکه حال دلت کجاست! در هوایی خوب قدم میزند یا کنج غار تنهایی هایش نشسته و قهر کرده؟! 

من خوبم، من آرامم، فقط کمی نگرانم... نگران تو و این دوری، این فاصله های بی دلیل پر از دلیل! این حرف‌های نگفته، این تظاهرهای اجباری ...

من خوبم، من آرامم، فقط کمی مضطربم... امروز نور را تا آخرش قدم زدم، میگویند قدم زدن به کاهش اضطراب کمک میکند، آری! ولی نه قدم زدن و فکر کردن به اضطراب‌ها ! 

من خوبم، من آرامم، فقط کمی خسته ام... این چیزی نبود که من برایش زندگی کنم محبوب من! این آن لحظه ای نبود که آرزویش را داشته باشم یا شاید کمی مشتاق رسیدنش باشم! این خستگی که بر تن من مانده حاصل انتظاری بود که از تو، از دنیا، از عشق، از زندگی داشتم و خلاف تمامشان بر سرم خراب شد! 

من خوبم...

من آرامم...

فقط کمی مرده ام! 

امروز بغض‌هایم را لقمه کردم و با گرسنگی تمام خوردم آخرش هم یک لیوان اشک سر کشیدم و به این فکر میکردم که دیگر آخرهایش است! زندگی را میگویم! وقتی تویی و بغض طنز و طنز بغض آلود...! 

من

من امروز مراقب خودم نبودم! 

دلم میخواهد همینجا حرف هایم را تمام کنم.... من امروز مراقب خودم نبودم! 

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

سرعت زندگی

بچه که بودم تو کلاس موسیقی، معلمم بهم گفت سعی کن همیشه تند نوازندگی کنی! اینطوری هم حس اینکه حرفه‌ای هستی بیشتر میشه و هم خطاهایی که میری، نت‌هایی که با اشکال میزنی خیلی شنیده نمیشه! خیلی ایرادهات دیده نمیشه! 

تا الان که 10 سال شاید حدودا از اون روزا گذشته هنوز به اون جمله فکر میکنم و همیشه سعی کردم تو زندگیم هم ازش استفاده کنم... به نظر من اگه سرعت زندگیت بالا باشه تو میتونی حتی به سرعت از حال بدها و شرایط بد هم بگذری... اگه سریع زندگی کنی اگه تند تند کار کنی، احتمال موفقیتت بالاتر میره... نمیشه صبر کنی تا همه چیز ایده‌آل بشه و اونوقت شروع کنی به زندگی کردن. نه! ایده‌آل گرایی توی این مورد خیلی کار نمیکنه! زندگی با سرعت داره میگذره و کسی برنده اس که سرعت خودشو با سرعت زندگیش یکی کنه! 

این حرفا رو دارم در بدترین شرایط فکری ممکن مینویسم. خیلی وقت بود که تصمیم داشتم یه پست با این عنوان بنویسم ولی فکر کردم امشب که توی نقطه تاریک مغزمم، بهترین موقع باشه... از بچگی تا الان بهم گفتن تو خوش شانس بودی! شرایطت خوب بود که اینطوری شد و اینطوری میشه! و فقط من خودم میدونم که اینطور نیست! چون من سخت کار کردم. برای کوچیک‌ترین چیزا توی زندگیم من بیشترین کارها و تلاش‌ها رو کردم. من مثل بقیه نبودم که یه کاری رو انجام بدم و نتیجه نداد ولش کنم. من اونقدر اون کار رو تکرار میکردم که نتیجه‌های موفقیت رو ببینم... من همیشه اینطوری زندگی کردم، خستگی ناپذیر با سرعت بالا... 

به نظر من ضربه‌های هرچند ضعیف ولی پیوسته میتونه از یه ضربه قوی ولی همون یک بار، قوی تر باشه... منم برای تمام زندگیم همین نظرم رو ادامه دادم و نظر بقیه برای من مهم نبود... مثل همین حالا که کلی تهمت پشت سرم هست، کلی شک، کلی بی اعتمادی، کلی تنهام...! اما من یاد گرفتم 23 سال اینطوری زندگی کنم...کم نیست! من 23 سال سابقه کار دارم توی این دنیای بی رحم :) من کسی ام که سرعت زندگیش خیلی بیشتر از تمام کساییه که پشت سرم فقط حرف رها میکنن....

اینا رو نمینویسم که غرور توی دلم رو زنده کنم، بلکه اینا رو مینویسم برای کسایی که میگن شانسی توی کامپیوتر موفق شده، شانسی وارد آزمایشگاه شده، شرایطش خوب بوده که تو موسیقی استعداد پیدا کرده! شرایطش خوب بوده که الان تو سن کم اینقدر تجربه و موفقیت گرفته! 

نه! 

من سرعت زندگیم زیاد بود. من وانستادم ببینم فردا چی میشه. من صبر نکردم ببینم خدا چی نوشته تو سرنوشتم. من صبر نکردم که فرصت ها رو از من بگیرن. سرعت زندگی من زیاد بود و توی اتاق جای من نبود، توی خونه جای من نبود، من آسمون رو میخاستم...

 

برای من شانسی وجود نداشت! من چشمامو بستم و تخت گاز رفتم... نگاه نکردم ببینم کی چی میگه! کی چیکار میکنه! کی میخواد برام سد بشه!

 

ولی...

خیلی سخته که بعد این همه تلاش برای این زندگی، ببینی عزیز ترینات چه فکرایی پشت سرت میکنن :) (سه نقطه، قلب مشکی)

...

 

پ.ن: این پست رو در تاریخ 20 ام بهمن نوشتم ولی نمیدونم چرا منتشر نشده :) 

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۹

پسره سر به هوا و تفاوت آگار با براث..!

دیروز برای امروز یه محیط کشت ساختم و گذاشتم اتوکلاو بشه، قبلش از مسئول آزمایشگاه پرسیدم این رنگ همیشه‌اش نیست، یه چیزیش میشه ها...! گفت نه اوکیه بذاری اتوکلاو بشه درست میشه! اسم محیط کشت مولر هینتون بود که دو نوعه، آگار و براث ! چیزی که من میخاستم براث بود ولی نگو که آگار رو برداشتم! یعنی من نمیدونستم مولر هینتون، نوع آگار هم داره! 

خلاصه دیروز که نفهمیدم، امروز محیط کشت رو برداشتم استفاده کنم دیدم عه! مایع نیست که! شده عین ژله! دو دستی زدم تو سرم! وقت داشت میرفت و من به محیط کشت مایع یعنی براث نیاز داشتم! سریع فهمیدم چیکار کردم و دوباره رفتم مایعش رو ساختم و خدا رو شکر یکی دیگه هم توی آزمایشگاه بود و اتوکلاو رو روشن کرده بود و گرم بود و گذاشتم اتوکلاو شد و سریع برداشتمش و سردش کردم و استفاده کردم ازش... 

روز پر چالشی بود! و معمولا وقتی سرعتم رو زیاد میکنم تو آزمایشگاه، اشتباهاتمم همراهشون زیاد میشه ولی امروز نشد! امروز همه کارا رو کردم و طبق برنامه هم پیش رفتم و خدا رو شکر! چون مواد اولیه کاری که امروز داشتم انجام میدادم، از هر کدوم یکی داشتیم! یعنی اگه چیزی خراب میشد دیگه نمیشد اومد از اول شروع کرد! باید کلا کنسل میکردی و میرفتی خرید :))) 

مولر هینتون آگار! باعث شد که همیشه تا ته اسم مواد روی قوطی ها رو بخونم و تا مولر دیدم و هینتون هم دیدم نگم بعدیش حتما براث هستش! 

 

پ.ن: یادم باشه که یه پست در مورد تفاوت محیط‌های کشت بسازم...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

قصه شکستی که شروع پیروزی هام بود!

یادمه دوم دبیرستان بودم و توی حال و هوای المپیاد و علم و این چیزا... عاشق شیمی بودم (هستم هنوزم البته!) توی یه مسابقه علمی شرکت کردم به اسم "مسابقات آزمایشگاهی شیمی"... یادمه که ما تو مدرسه مون آزمایشگاه درست و حسابی نداشتیم و اونقدر درسا هم فشرده بود که اصلا معلم ها فرصت نمیکردن ما رو ببرن آزمایشگاه دو تا چیز یاد بگیریم... خلاصه واژه "آزمایشگاه" بین بچه‌های مدرسه ما خیلی غریبه بود! 

ولی من شرکت کردم! همونطور که گفتم اون روزا خیلی تو جو آزمایش کردن و تحقیق و این چیزا بودم. یادمه که بریکینگ بد رو داشتم برای اولین بار نگاه میکردم! آبله مرغان گرفته بودم و توی خونه قرنطینه بودم به خاطر همون راجب بیماری‌ها میخوندم و ...

من کلی جزوه و کتاب خوندم برای آزمایشگاه ولی خیلی نتونستم رنگ آزمایشگاه رو ببینم...! خلاصه روز مسابقه فرا رسید و رفتیم وارد آزمایشگاه شدیم... اولین چیزی که خورد تو ذوقم این بود که همه روپوش سفید و دستکش و عینک آزمایشگاه آورده بودن و من با لباس روزمره و ساندویچ به دست رفته بودم :)))) اونجا اول از ما یه امتحان کتبی گرفتن که حتی همون سوال‌هاشم راجب آزمایش‌های عملی بود که یه چیزایی یادمه نوشتم (از خودم! از خودم و ایده‌هایی که به ذهنم میرسید) که یادمه مسئول آزمایشگاه که یه خانومی بود که هنوز لبخنداش یادمه اونجا داشت برگه‌مو نگاه میکرد تا نمره بده نیشش تا بناگوش باز شده بود و من از دور نظاره‌گر بودم :)))) 

بخش عملی مسابقه شروع شد... یه سری آزمایش بود و یه سری استفاده از وسیله ها، یکی از آزمایش‌هاشو درست انجام دادم. فکر میکنم اگه درست یادم باشه آزمون شعله بود که با رنگ سوختن باید اسم فلز رو مشخص میکردی و دو تا آزمایش دیگه خیلی برام سخت بود! بعدش مسئول آزمایشگاه یه چیزی شکل بالن قرمز داد بهم گفت طرز کارش چطوریه! من یکم این دست اون دست کردم و یکم باز خندید بهم و گفت باشه، تمومه برو! 

اولین نفری بودم که رفته بودم تو مسابقات، یعنی از همه زودتر رسیده بودم و خب! اولین نفری هم بودم که کارم تموم شد.. باختم! 13 نفر بودیم که من فکر میکنم 12 ام شدم! اونجا خیلی حس بدی داشتم... یادمه اومدم بیرون و ماشین حسابمو شکوندم! جلو در نشسته بودم منتظر دوستام که از مسابقه‌های دیگه بیان و بریم... یکم گریه کردم... حس شکست خیلی حس بدی بود برام و هست! من نمیخواستم ببازم... 

دوباره رفتم داخل آزمایشگاه و اون بالن قرمزه رو برداشتم و رفتم پیش اون خانومه که مسئول آزمایشگاه بود گفتم این چطوری کار میکنه؟! یه لبخند زد بهم و گفت: "آفرین که اینقدر دنبال یادگیری هستی!" اولا اسمش پوآره! و این یا بالن قرمز نیست! و حالا بیا یاد بدم چطوریه... رفتم پیشش یاد گرفتم و ازش تشکر کردم و زدم بیرون... حال بهتری داشتم. چون یه چیزی یاد گرفته بودم.. چون از مرکز شکستنم، جوانه زدم... 

یادمه رفتم توی خونه و توی انجمن های شیمی و آزمایشگاهی ثبت نام کردم و از اون روز به بعد من بیشتر تلاش کردم، بیشتر و بیشتر و بیشتر... فقط به خاطر لبخندی که اون روز اون مسئول آزمایشگاه بهم زد و اون قطره‌های اشک از شکستی که اومد پایین ولی خوردن به لبخندم... من رشد کردم! من دیگه نخواستم شکست بخورم، خواستم حالا طوری شد که اینجام! یک دستیار آزمایشگاهی که هر روز توی آزمایشگاه‌ها پرسه میزنه و صد برابر سوادش بیشتر از اونی شده که پوآر رو "بالن قرمز" صدا میزد! 

اون روز داشتم آزمایشگاه رو مرتب میکردم که چشمم خورد به پوآر (عکس پایین) و یاد این قصه افتادم و گفتم بیام و اینجا بنویسمش... تمام چیزایی که من دارم از شکست هام بوده از گریه هایی که تو تنهاییام آوار شد روی قلبم و فهمیدم جز خودم، هیچکس حواسش به من نیست...

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۹

رئیس آزمایشگاه!

دیروز به همه جا سرک کشیدم! یعنی کار هم داشتم البته ولی دیگه هر آزمایشگاهی میرفتم حس میکردم مال خودمه و خیلی توش میموندم! کلیدها دست من بود چون مسئول آزمایشگاه جلسه داشت و من یه یک ساعتی رئیس آزمایشگاه ها بودم :))))

البته من اینو نگفتم! امیر بهم به شوخی گفت که یه روزی رئیس این آزمایشگاه‌ها میشی! 

آها راستی امیر رو معرفی کنم :))) امیر دوستمه که از سال 95 باهاش دوستم و یکی از نزدیک‌ترین آدما به من هستش که همیشه هوامو داشته و توی تمام مشکلات منو راهنمایی کرده و دلداری داده بهم. امیر رو واقعا مثل یه برادر قبولش دارم، با اینکه دوره از من. با اینکه خیلی بزرگتره از من ولی خیلی خیلی صمیمی هستیم با هم.

 

خلاصه تو یکی از آزمایشگاه‌ها نشسته بودم که یه نفری اومد که بعدا فهمیدم دکترا شیمی داره. میخواست اسپکتوفتومتری انجام بده و بلد نبود و خب اینجا من وارد صحنه شدم و براش انجام دادم و کلی حال کرد و یکم بهش کمک هم کردم. همش بعد هر مرحله میگفت: "خب! چیکار کنیم؟!" و خیلی بامزه اینو میگفت و پشت ماسک یکم خنده‌ام گرفت! 

 

یه چیزی هم به دستم خورده که نمیدونم چیه و از کجا اومده فقط میدونم فعلا نتونستم پاکش کنم! یه جور تتو یادگاری از آزمایشگاه مونده رو دستم!!! (عکسشو پایین ببینید)

 

ظرفامم شستم و یه چیزی دیدم! یه تیکه از اون مزوری که شکستم :))) یه مدرک جرم! باز اون روز یادم اومد ولی دیگه به اون اندازه برام آزاردهنده نبود. به این فکر افتادم که کاش آدما از یه حسی دور نشن، یا بهتره بگم کاش مجبور به دوری از احساسات نشن! دوری آدم از آدم خیلی ملاک نیست ولی دوری آدم از احساسات خیلی سخت میکنه شرایط رو... از این میترسم یه روزی اونقدر باهاش قهر باشم که احساساتم ازش دور بشه البته اینطور نمیمونه چون همیشه فهمیدیم به موقع آشتی کنیم! 

 

دیروز روز خوبی بود، ولی دیشب شب خوبی .... نه! 

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹

این ساعتایه هفت!

این ساعتا، این لحظه ها که میشه 

انگار یکی تو من 

خودشو دار میزنه

تو اتاقش، تو کمد قهوه ای رنگ قدیمیش، با ملافه سفید! 

 

آشفته میشم، بی قرارم، انگار یه اتفاقی افتاده که من ازش خبر ندارم... 

دلم سکوت میخواد تا برم تو خودم ببینم چی شده 

اگه یه جای ساکت پیدا نکنم حسابی بهم میریزم و دیگه اونوقت خدا میدونه چی میشه...

 

این ساعتایه هفت 

این احوال بی قرار 

این که حس میکنم همه چی از دستم در میره و هیچی تحت کنترل نیست

آخر منو همین ساعتایه هفت میکشه :)

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۰ بهمن ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!