جاده میرفت، خورشید منتظر ما بود که به مقصد برسیم و بعد برود و نگران تاریکی ما نباشد!

جاده میرفت و باد همراه ما بود که به اضطراب خورشید پایانی دهد و

تو از قصد مسیر را طولانی تر میکردی...!

پیچیدی به کوچه پس کوچه ها، حرکت بعدی کیش شد و...

خورشید مات ما!

آن روز قلبم شکسته بود و اینکه این سکوت بینمان نمیشکست این را مدام یاد من می آورد تا که

سکوت هم شکست!

انگار کلمه ها افسار گسیختند و تو هم راضی بودی چون لبخند نقش شد روی پهنای لبت

گفتی، گفتم

شنیدی، شنیدم

چراغ راهنمایی ها همه قرمز شدند، انگار هیچکس دلش مقصد را نمیخواست!

جاده اینبار نمیرفت! من و تو "با هم" میرفتیم...!

خورشید و باد و جاده و چراغ های راهنمایی هم نظاره گر...

زندگی انگار همان دو لحظه بود، همان دو دقیقه...

کجا بودی؟

تا الان کجا بودی؟

کجا بودی تا من درنگ نکنم در حرکات بعدی

تا من مکث نکنم، شک نکنم

تا من افسار گسیخته پیش بروم

کجا بودی؟

لبخندهایت کجا بود...

اما

دیر نیست

تنها چیزی که دیر شاید باشد حسرت خوردن برای توست!

حالا که آمدی

حالا که مسیر زندگی هایمان به هم در این نقطه گره کور خورده

این را غنیمت یک جنگ 23 ساله میدانم و

قدرش را "زیاد" میدانم...

این روزها به بعد اعتماد را سخت در خودم نگه داشتم ولی هنوز دارمش هنوز قطره نوری در عمق قلبم میتوانی پیدا کنی و میدانم تو از همین قطره نور میتوانی خورشید دیگری به پا کنی! این روزها من نفس را در ریه هایم حس میکنم، نور خورشید را روی صورتم حس میکنم، باد را لای موهایم حس میکنم این روزها نت به نت گیتار را حس میکنم این روزها من...

من...

من باز احساساتی شده ام... پرانتز باز خبر بد، پرانتز بسته!

غرق شنیدن تو بودم که دیدم وقت خداحافظی رسیده، نه تو دلت میخواست بروم و نه من دستم به دستگیره ماشین میرفت! ناگهان ناخودآگاه از زبانم در رفت و گفتم: "مراقب خودت باش!" خودم تعجب کردم و تو انگار واقعا بعد از آن جمله خواستی مراقب خودت باشی!

چه غروب خوبی... چه غروب خوبی بود وقتی به طلوع خودم ایمان داشتم!

چه غروب خوبی وقتی هم مسیر من "تو" شده بودی...!

 

5 دی ماه سال 1400