۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

وقتی پسرک عاشق میشود!

همسایه ما یه زن 50-60 ساله بود که میخواست پیانو زدن رو یاد بگیره! اون نه تنها پیر بود و دستاش میلرزید، بلکه فراموشی هم داشت! اما دکتر بهش پیشنهاد داده بود یاد گرفتن یه ساز رو شروع بکنه... معلم پیانو همسایه ما، یه خانوم جوان و خیلی زیبا بود. موهای فر، چال گونه، چشم هاش رو انگار کمال الملک با حوصله و جزئیات بالا نقاشی کرده بود! خیلی هم قشنگ پیانو میزد، صداش تا خونه ما میومد و من عصرها کارم شده بود این که بشینم و به صدای پیانو زدنش نگاه کنم، یا وقتی میره یا وقتی میاد یواشکی از پنجره نگاهش کنم! منه 15 ساله ...

من دیده بودم که هر وقت همسایه پیرزن ما یه درسی رو یاد میگیره، میره درس بعدی و من هیچوقت دلم نمیخواست درس های همسایه تموم بشه. برای همین یه روز یواشکی رفتم و برگه های نت رو جا به جا کردم تا خانوم جوان و پیانیست فکر کنه همسایه هنوز یاد نگرفته و بیشتر وقت بذاره براش. عصر اون روز یه صدای ناکوک و عجیب غریب میومد و فهمیدم نقشه ام گرفته و همسایه پیر ما داره برگه های اشتباهی رو اجرا میکنه...! اما زندگی، هیچوقته هیچوقت با من یار نبود چون، فردا روزش همسایه ما مرد... و دیگه هیچوقت اون خانوم پیانیست رو ندیدم...

سالها گذشت و من بزرگتر شدم، درس خوندم، مدرک مهندسی مو گرفتم..! اون خانوم جوان رو یادم نرفت ولی هیچوقتم نشد برم کلاس پیانو ثبت نام کنم... یه روز خیلی اتفاقی یه جایی دیدم یه کنسرت نوازندگی پیانو قراره برگزار بشه و نوازنده اش هم همون خانوم جوان بود. البته 12 سالی از اون تصویری که دیده بودم گذشته بود اما هنوز هم که هنوز بود، توی عکس روی برگه کنسرت، جوان و زیبا بود!

تصمیم گرفتم برم. بلیت خریدم و رفتم و شروع شد... خودش بود.. مدل راه رفتنش، لبخندش، هیچی عوض نشده بود. قطعه ها رو اجرا کرد، یکی بهتر از قبلی، همه تشویقش میکردن و لذت میبردن تا اینکه رسید به آخرین قطعه. من ناراحت بودم از اینکه کنسرت داره تموم میشه... تا اینکه گفت این قطعه یکی از کارهای من هستش و اسمش اینه: "وقتی پسرک عاشق میشود!" و شروع کرد به زدن... چقدر به گوشم آشنا بود! همون برگه هایی که عوض کرده بودم، همون ترتیب نت ها، همون صدای عجیب و غریبی که پیرزن درمیاورد، منتها خیلی قشنگ تر و با وزن تر! اونجا بود که فهمیدم خانوم پیانیسته، منو اون روز دیده که رفتم ترتیب برگه ها رو عوض کردم! وقتی قطعه تموم شد همه تشویقش کردن، سالن منفجر شد...

تو دلم یه حس عجیبی بود. یه جور خوشحالِ ناراحت. یه شیرینیِ تلخ یه ...

زندگی خیلی دیر برای من شروع شد یا من خیلی دیر کرده بودم؟

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۱۲ خرداد ۰۱

تجربیاتم از آزمایشگاه - پارت 2

سلام! ساعت یک و سی و دو دقیقه شبه (بهش میگن بامداد!؟!) و خیلی یهویی خواستم پارت 2 تجربیاتمو بنویسم!

10 تاش که تو پارت 1 بود حالا:

 

11- خودتونو خیلی خفن نشون ندید! (اعتماد به نفس کاذب)

12- خودتونو خیلی هم سطح پایین نشون ندید! (حتی اگر هستین!)

13- یوتوب منبع یادگیری خیلی چیزاس! حتی آزمایشگاه. حتما ازش استفاده کنید.

14- توی آزمیشگاه گاهی بحث‌های علمی میشه! مطالعه داشته باشین اون مواقع آبروتون نره!

15- آزمایشگاه آتلیه عکاسی نیست!

16- اگر میخواین از کارتون فیلم تهیه کنید دیگه وسطای کار به گوشی دست نزنید! (آن استریل میشین!)

17- خوش اخلاق باشین! (از گند اخلاقا هییییییچی نمونده وقتی رفتن!)

18- ظرفی کثیف میکنید بشورین! خوبم بشورین!

19- چیزی میشکونید فدای سرتون ولی نوشو بخرین بذارین سر جاش!

20- برای کسی مجانی کار نکنید! (بسیاااار بی رحمانه اس میدونم!)

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۸ خرداد ۰۱
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!