سلام :)

سلام :) حالت خوبه رفیق؟!

نمیدونم هنوز اینجا رو میخونی یا نه... ولی من یادم رفته بود نوشتن رو! باور کن یادم رفته بود! یهو نشسته بودم گفتم عههه من یه وبلاگی داشتم :))) خلاصه که اومدم دوباره از روزمرگی هام بنویسم، از همه چی ...

اتفاقای زیادی افتاده که به وقتش همه شون رو تبدیل به متن میکنم و اینجا میذارم... فعلا سرم گرم کنکور و کار و زندگی و استرسه :)

اما میخواستم بگم که، من زنده ام! یوهو :)

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۲۸ بهمن ۰۱

جاذبه

همیشه مفهوم جاذبه برام جالب بوده. این که چی باعث میشه جاذبه تشکیل بشه. نفهمیدمش..! البته سمتش هم نرفتم و راجبش نخوندم و خب این بی تاثیر نیست! اما امروز فهمیدم وقتی کارت واقعا خوب باشه، هر چی شونه خالی کنی، هر چی بدی کنی، هر چی به فکر منفعت خودت باشی بازم میخوانت! خوب بودن زیادی! شاید تنها جاییه که دیدم خوب بودن زیادی واقعا خوبه!

 

امروز بعد از اینکه خودم خودمو از آزمایشگاه تبعید کرده بودم، دوباره بهم زنگ زدن! زیادی خوبم؟ نه! پس دلیل این جاذبه چیه؟

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱

این داستان ادامه دارد...

چهار پنج سالم که بود فکر میکردم اگر یکی از اعضای خانواده مو از دست بدم دیگه زندگی برام تموم میشه و نمیتونم ادامه بدم...

بابام مرد، عمه ام، بابابزرگم، مامان بزرگ مامانم.. ولی دنیا بازم ادامه داشت، روز و شب بازم میگذشت، منم مجبور بودم ادامه بدم.

مدرسه که میرفتم فکر میکردم اگه فقط یه سال شاگرد اول نشم آبروم میره و دیگه دلم میخواد دنیا دهن باز کنه من برم داخلش

اما یه سال شاگرد دوم شدم، یه بار نمره دوازده گرفتم! تاریخ رو تجدید شدم، اما زندگی ادامه داشت!

بزرگتر که شدم، عاشق شدم! فکر میکردم اگر یه روزی بذاره بره من دیگه هیچوقت نمیتونم به زندگی عادی برگردم، نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم ولی شد، رفت، تنها موندم، آدمای جدیدتری اومدن، اونام رفتن! زندگی هنووووز ادامه داشت!

سر کار رفتم، با پول و ارزشش آشنا شدم و فکر میکردم اگر یه روزی نتونم کار کنم، یه روزی پولم کم بشه، بدبخت میشم.

اما شد! پیش اومد! ولی..حدس بزن چی!؟ بله... زندگی هنوووز ادامه داشت!

 

میخوام بگم زندگی ادامه داره، هرررر جوری هم بشه! تو هم مجبوری ادامه بدی، هرررر جوری شده!

فقط نگران نباش! شرایطش که پیش بیاد (که خدا نکنه پیش بیاد) یاد میگیری و میدونی چطوری باید خودتو وفق بدی و ادامه بدی...

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۹ تیر ۰۱

وقتی پسرک عاشق میشود!

همسایه ما یه زن 50-60 ساله بود که میخواست پیانو زدن رو یاد بگیره! اون نه تنها پیر بود و دستاش میلرزید، بلکه فراموشی هم داشت! اما دکتر بهش پیشنهاد داده بود یاد گرفتن یه ساز رو شروع بکنه... معلم پیانو همسایه ما، یه خانوم جوان و خیلی زیبا بود. موهای فر، چال گونه، چشم هاش رو انگار کمال الملک با حوصله و جزئیات بالا نقاشی کرده بود! خیلی هم قشنگ پیانو میزد، صداش تا خونه ما میومد و من عصرها کارم شده بود این که بشینم و به صدای پیانو زدنش نگاه کنم، یا وقتی میره یا وقتی میاد یواشکی از پنجره نگاهش کنم! منه 15 ساله ...

من دیده بودم که هر وقت همسایه پیرزن ما یه درسی رو یاد میگیره، میره درس بعدی و من هیچوقت دلم نمیخواست درس های همسایه تموم بشه. برای همین یه روز یواشکی رفتم و برگه های نت رو جا به جا کردم تا خانوم جوان و پیانیست فکر کنه همسایه هنوز یاد نگرفته و بیشتر وقت بذاره براش. عصر اون روز یه صدای ناکوک و عجیب غریب میومد و فهمیدم نقشه ام گرفته و همسایه پیر ما داره برگه های اشتباهی رو اجرا میکنه...! اما زندگی، هیچوقته هیچوقت با من یار نبود چون، فردا روزش همسایه ما مرد... و دیگه هیچوقت اون خانوم پیانیست رو ندیدم...

سالها گذشت و من بزرگتر شدم، درس خوندم، مدرک مهندسی مو گرفتم..! اون خانوم جوان رو یادم نرفت ولی هیچوقتم نشد برم کلاس پیانو ثبت نام کنم... یه روز خیلی اتفاقی یه جایی دیدم یه کنسرت نوازندگی پیانو قراره برگزار بشه و نوازنده اش هم همون خانوم جوان بود. البته 12 سالی از اون تصویری که دیده بودم گذشته بود اما هنوز هم که هنوز بود، توی عکس روی برگه کنسرت، جوان و زیبا بود!

تصمیم گرفتم برم. بلیت خریدم و رفتم و شروع شد... خودش بود.. مدل راه رفتنش، لبخندش، هیچی عوض نشده بود. قطعه ها رو اجرا کرد، یکی بهتر از قبلی، همه تشویقش میکردن و لذت میبردن تا اینکه رسید به آخرین قطعه. من ناراحت بودم از اینکه کنسرت داره تموم میشه... تا اینکه گفت این قطعه یکی از کارهای من هستش و اسمش اینه: "وقتی پسرک عاشق میشود!" و شروع کرد به زدن... چقدر به گوشم آشنا بود! همون برگه هایی که عوض کرده بودم، همون ترتیب نت ها، همون صدای عجیب و غریبی که پیرزن درمیاورد، منتها خیلی قشنگ تر و با وزن تر! اونجا بود که فهمیدم خانوم پیانیسته، منو اون روز دیده که رفتم ترتیب برگه ها رو عوض کردم! وقتی قطعه تموم شد همه تشویقش کردن، سالن منفجر شد...

تو دلم یه حس عجیبی بود. یه جور خوشحالِ ناراحت. یه شیرینیِ تلخ یه ...

زندگی خیلی دیر برای من شروع شد یا من خیلی دیر کرده بودم؟

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۱۲ خرداد ۰۱

تجربیاتم از آزمایشگاه - پارت 2

سلام! ساعت یک و سی و دو دقیقه شبه (بهش میگن بامداد!؟!) و خیلی یهویی خواستم پارت 2 تجربیاتمو بنویسم!

10 تاش که تو پارت 1 بود حالا:

 

11- خودتونو خیلی خفن نشون ندید! (اعتماد به نفس کاذب)

12- خودتونو خیلی هم سطح پایین نشون ندید! (حتی اگر هستین!)

13- یوتوب منبع یادگیری خیلی چیزاس! حتی آزمایشگاه. حتما ازش استفاده کنید.

14- توی آزمیشگاه گاهی بحث‌های علمی میشه! مطالعه داشته باشین اون مواقع آبروتون نره!

15- آزمایشگاه آتلیه عکاسی نیست!

16- اگر میخواین از کارتون فیلم تهیه کنید دیگه وسطای کار به گوشی دست نزنید! (آن استریل میشین!)

17- خوش اخلاق باشین! (از گند اخلاقا هییییییچی نمونده وقتی رفتن!)

18- ظرفی کثیف میکنید بشورین! خوبم بشورین!

19- چیزی میشکونید فدای سرتون ولی نوشو بخرین بذارین سر جاش!

20- برای کسی مجانی کار نکنید! (بسیاااار بی رحمانه اس میدونم!)

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۸ خرداد ۰۱

تجربیاتم از آزمایشگاه - پارت 1

سلام! میخوام تجربیاتی که از آزمایشگاه رفتن به دست آوردم در قالب نکته‌های کوتاه و توی چند پارت بهتون بگم!

شاید به دردتون بخوره!

 

1- همیشه روپوش بپوشید و دکمه‌های جلوشم ببندید! (کلاس نذارین، خوشتیپی تو آزمایشگاه مهم نیست)

2- تا طرز کار دستگاهی رو نمیدونید بهش دست نزنید! (جیزه!)

3- توی انجام پروتکل‌ها، محیط استریل باشه (همچنین خودتون. الکل پاشی کنیدهااا)

4- طرز کار دستگاه‌ها و روش‌ها رو با سماجت یاد بگیرید! (مسئول آزمایشگاه رو کلافه کنید! تا حد معقول البته)

5- از کاری که میکنید فیلم یا نوت تهیه کنید! (یادتون میره هااا .. از من گفتن بود)

6- هییییچوقت به اتوکلاو روشن دست نزنید! (این یکی واقعا جیزه!)

7- دقیق کار کنید! میلی متری! بذار بهتون بگن پاستوریزه! (هییچ اشکالی نداره!)

8- زمان بندی داشته باشین تا منت نگهبان رو برای یک ربع بیشتر کار، نکشید!

9- کاراتون رو توی مرحله مشخصی استوپ کنید!

10- اوقاتی که بیکار هستین زبان بخونید! (خیلی جواب میده تو سکوت آزمایشگاه!)

 

خب اینا 10 تاش! بقیه شو توی پارت‌های دیگه میذارم...

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۹ فروردين ۰۱

حال و روز دانشجوی میکروب شناسی :)

خبر خاصی نیست..!

سلام!

داشتم میگفتم :) خبر خاصی نیست. تقریبا میشه گفت انگار توی یه آشفته بازاری گم شدم و هیچ راه فراری هم نیست باید توش بمونم و همه چی رو سر و سامون بدم. همیشه همینطور بوده دیگه... من همیشه دست تنها میمونم توی روی تمام مشکلات و این داستان همیشه تکراریست!

البته گاهی میبرم، گاهی هم میبازم. اما ایندفعه رو حتما باید ببرم چون دلایلم برای باختن خیلی مزخرفه...

دست تنهای دست تنها هم نیستم. دوستای خوبی دارم و یا پیدا کردم که گاهی وقتا با صحبتاشون آرومم میکنن یا یه جاهایی راهنماییم میکنن اما خب تهش خودمم فقط.. اشکالی نداره...

اشکالی نداره اگه رفته، اشکالی نداره اگه کارام عقب مونده، اشکالی نداره اگه وضعم خوب نیست. من درستش میکنم، من میرسم به کارام، من دووم میارم...

 

دانشگاه ها هم حضوری شده که یکی از خبرایه بد برای من محسوب میشه! نه از لحاظی که باید درس بخونمااا.. درس رو که همیشه میخونم فقط یه حسی هست درونم که میگه آدما بهم انرژی منفی میدن. آدما منظورم بچه های دانشگاهه که خب دوست دارم ازشون دور باشم! تا وقتی دور باشم همه چی خوبه، وقتی نزدیک بشم نمیدونم چی قراره پیش بیاد! اون یک و نیم ترمی که حضوری بود اولایه سال دانشجو شدنم فرق میکرد! اونجا همه همو نمیشناختیم! الان خیلی چیزا فرق میکنه...

 

همین فعلا! اینا اخبار دست یک از حال و روزمه! یه کانال یوتوبی هم زدم که قراره توش فعالیت کنم که شروع بشه از اینجا اطلاع رسانی میکنمش... قراره کارای باحالی اونجا بکنم...

 

فعلا پس..

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۹ فروردين ۰۱

پیچ در پیچ

سرمو شلوغ کردم این روزا. عمدی.. برا اینکه رفتنتو حس نکنم، چند هفته ای میشه...

حواسمو مدام پرت میکنم و شاید اگر تو المپیک رشته پرتاب حواس داشتیم من میتونستم توش مدال طلا بگیرم!

اما آشفته ام، ولی خب بازم این چیز جدیدی حساب نمیشه. پس دارم ادامه میدم، همین حواس پرتی رو، همین شلوغ کردن ذهن و سرمو

ساده بگم، پیچ در پیچه این روزام و این چقدر پیچیده اس! یه چیزی تو مایه های انتگرال سه گانه! که استاد سر کلاس ریاضی داشت میگفت و من حواسم پرت لامپ مهتابی نیمه سوخته بود!

 

..!

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۶ اسفند ۰۰

عکسایه قدیمی!

به نظرم آدم یا باید عکسی که توش خاطره باشه نگیره، یا اگر گرفت نگاهشون نکنه! یا اگر نگاهشون کرد حداقل توی یه عصر تنهایی نباشه! دوز خاطره های عکسا خیلی بالان...! باید پشتشون برچسب زد: "خطر دلگرفتگی!"

 

امروز خیلی تصادفی چشمام خورد به عکسایی که توی آزمایشگاه گرفتم و یاد اون روزا افتادم! حالا که خیلی دیگه داره از اون روزا میگذره، از روزایی که توی آزمایشگاه بودم، از روزایی که چقدر اشتیاق داشتم (اینو از چشمام تو عکسا فهمیدم)، از روزایی که چقدر سخت بود ولی چقدر خوب میگذشت و چقدر دلم برای اینکه روزا سخت باشه ولی خوب بگذره تنگ شده! این روزا هم سختن، هم سخت میگذرن و مطمئنم دلم برای این روزا تنگ نمیشه در آینده!

 

همین!

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

مقصر جان!

داشتم به این فکر میکردم که همه چیز تقصیر این فیلم و رمان هاس..

اگر ما زندگی آینده احتمالی رو پیشبینی نمیکردیم، اگر به فکر ایده آل شدن نبودیم، اگر لحظات ایده آل رو پیشبینی نمیکردیم و اگر طرف مقابلمون رو توی افکارمون نسبت نمیدادیم به این فیلم و رمان ها... اگر تعریف درستی از ایده آل بودن نداشتیم

اگر رمان ها و فیلم ها رو باور نمیکردیم؛ زندگی الان خیلی قابل تحمل تر بود..

 

این روزا دارم از افکارم میترسم، از منی که ساخته دست افکارم شده میترسم و این ترس واقعا به جاس. مثلا هیچکس 12 شب به افتادن از 1200 متر ارتفاع فکر نمیکنه! بهش فکر نمیکنه چه شکلیه؟! چه حسی اون موقع بهش دست میده و این چیزا رو واقعا در لحظه حس نمیکنه! هیچکس اینقدر یهویی بی اهمیت نمیشه به چیزایی که یه روزی براش مهم ترین چیزا بود! این روزا دارم واقعا از خودم میترسم و این ترس چیز خوبیه چون "ترس همیشه باعث میشه که حواست جمع تر باشه..."

ولی این روزا دست از پیدا کردن مقصر برداشتم. خسته شدم. شاید برای حال الانم خسته واژه خوبی نباشه، نیاز باشه تا یه واژه جدیدتر با دوز بالاتر پیدا کنم. مثلا چیزی شبیه پژمرده! پژمردگی خیلی حالت عجیبیه. حالا هی تو باش، هی آب بده، هی بهش برس، گلی که پژمرده شده رو هیچی به جز زمان نمیتونه به حالت اولی برگردونه... البته اون زمان چطوری میگذره هم مهمه ولی چیزی که به اون گل گذشته تا پژمرده شده دیگه هیچوقت از یادش نمیره و شاید اون گل یه روزی دوباره خوب شد، اما خیلی چیزا رو یادش مونده...

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۲۲ بهمن ۰۰
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!