خب...

امروز جواب آخرین تصاویر هم اومد

نظر چند تا دکتر یه چیز بود 

همه هم مطمئن بودن همینه..! 

به هم نگاه کردن، انگار مونده بودن کدومشون میتونه بهم جواب بده! 

به هر حال یکیشون منو برد اتاقش و گفت:

ببین پسرم! چیزی که دور قلبت رو پوشونده معلوم نیست چیه، اما هی داره زیاد میشه و این یه اسم داره! سرطان! ولی تا حالا همچین چیزی من ندیدم، یعنی هیچکدوم از اون دکترایه بیرون هم ندیدن. ولی فعلا نظرمون اینه و راهی هم برای متوقفش نیست پس...

فکر میکرد نمیخام حرفشو تموم کنه ولی گذاشتم تا آخر حرفشو بزنه

پس میتونم بگم وقت کمی مونده! 

 

باید بگم تعجب نکردم چون خودم انتظارشو داشتم یعنی از هفته ها پیش فهمیده بودم. من سرطان دارم :)

سرطانِ تو..! 

دیگه تمومه! اونقدر سلول‌های سرطانی داره دور قلبم جمع میشه که دیگه هر چقدر نیرو کمکی هم بفرستم بازم کمه و این جنگ، پیروزش تویی و این قلب.... آخ از این قلب که فاتحش تویی :))) 

میدونم... هر روز حسش میکنم

که سرطانم بیشتر شده چون حس میکنم قلبم سنگین تر شده انگار مقاومت میکنه به افتادن 

ولی ... 

بیوفت قلب من! تسلیم شو! 

من و تو هر دومون میدونستیم قرار نیست از این جنگ بیرون بیاییم! ولی اصلا فکرشو نمیکردیم قراره وارد یه جنگ بشیم...! 

 

دارن میگذرن... روزا

و دیگه به جای اینکه منتظر روزای نیومده باشم، روزایه رفته رو مرور میکنم

انگار پشتمو کرده باشم به آینده و رو به گذشته 

عکساتو گرفتم توی دستای بی روحم که روز به روز بی روح تر میشن 

روزا میگذرن

تا اینکه

از پشت

مرگ بغلم کنه! 

یه تاریکی 

یه خاموشی 

یه تموم شدن

 

فقط میخام تا لحظه آخر تو توی فکرم باشی، توی نفس به نفس افسردگی هام

میخاستم بدونی که قلب من، شهر من، بی صبرانه منتظر بود تا به دست تو، فتح بشه

بی هیچ ترسی از درد 

بی هیچ ترسی از درد

بی هیچ...