۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

پایان پروپوزال شماره 1

امروز پروپوزال شماره 1 با اسم رمزی LLP تموم شد! راستشو بخوای یکم دلم گرفته بود! حس برداشتن پیش دستی های پُر پوست میوه بعد اینکه مهمونا رفتن، از سر سفره عید بهم دست داد! (چی گفتم!) آخرین نتیجه تست‌ها رو آنالیز کردیم و تموم.. من زودتر خداحافظی کردم چون اگه بیشتر از اون میموندم اونجا دلم میترکید! 

همیشه هر وقت فکر کردم یا حس کردم همه چی داره به سمت خوب شدن پیش میره، یهو جلوم یه دره دیدم! 

حالا درسته 3 تا پروپوزال دیگه هم هست، هنوزم تو آزمایشگاه هستم (تا همیشه هستم) ولی خب..! این پروپوزالو دوس داشتم... از دانشجوی ارشد این پروپوزال خیلی چیزا یاد گرفتم! دقیق بودن، منظم بودن، سریع بودن... از بس که سرم غر زد :))) 

امروزم از آخر گفت: "دیگه یه پا استاد شدی :)" 

راستشو بخوام بگم این از صد تا خداحافظی هم بدتر بود برا من! برا دلم! 

 

اومدم بیرون، قدم زدم، قدم زدم... آخ که چقدر قدم زدم! تنم مثل تنه درختایه کاج به صف کشیده بلوار غزالی سرد بود و خودمم مثل برگاش بی روح! 

داشتم به این فکر میکردم که زندگی چقدر غیر قابل تحمله و لا به لای همین غیر قابل تحمل بودناش چه لحظه های قشنگی داره! همه اون لحظه‌های خوب رو مرور کردم تا یهو دیدم رسیدم خونه! اتاقم پر کاغذ و نوشته و آنالیز تست و گزارش بود..! همه رو جمع کردم و گذاشتم توی پوشه قرمز و گذاشتم یه جایی که فعلا نبینمشون! فعلا دل گرفتن هام یکی دو تا نیست...

 

بالا: تصویری از آخرین تستی که داشتیم!...

 

دانشجوی ارشدی که کلی سرم غر زدی و همین غر زدنا باعث شد من دقیق، منظم و سریع‌تر بشم، امیدوارم موفق باشی، توی هر هدفی که در آینده داری :)

 

پایان.

پ.ن: اسم رمزی‌ که گذاشتم از خودم ساختما..! آزمایشگاه زیرزمینی که کار نمیکنم :)))

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

دارو

به دارو نیازمندم

به دوزهای بالا 

به پرت شدن از سقف بلند آرزوها

به اینکه چیزی عمق دریا منتظر من باشد

چیزی شکل یک تاریکی بی انتها..!

به دارو نیازمندم

به یک جادوی خالص

بدون نیاز به آرزو کردن یا چشم انتظار ماندن

به یک رها شدن از هر چه هست

هر چه بود

هر چه نیست

هر چه قرار است نباشد

به دارو نیازمندم

به یک تکرار وارونگی

به کر شدن موقت

به کور شدن موقت

به خاموشی موقت ذهن! 

نیازمندم که از دوز بالا

از خاموش شدن ضربان قلب

از سرد شدن و عرق کردن

به پتو بپیچم و وقتی 

در دنیای خودم در حال نگاه کردن به منظره زیبای جنگلی در حال آتش گرفتن ام

در دنیای کثیف واقعی 

بریزم! 

مثل پلاسکو! 

مثل اشک‌های هرشبم

به دارو نیازمندم...

زیاد، مثل همیشه

تو میدانی من به کم قانع نیستم

میدانی

من حتی از حال بد هم

بیشترینش را برداشتم...! 

 

به دارو نیازمندم! همین...

 

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۵ بهمن ۹۹

غرقِ غرق تواَم..!

یادم میاد یه زمانی با مریم میرزاخانی آشنا شده بودم. بعد خیلی ریاضی برام جالب شده بود! به عبارت ساده‌تر جَو گرفته بود منو! مثلا مکعب روبیک گرفته بودم حلش میکردم، رکوردش هم هنوز یادمه! یک دقیقه و هشت ثانیه... بعد مثلا کنار دوستام نشسته بودیم منو یه نقطه خیره میشدم به حل مسئله ها فکر میکردم :)))) حتی اونقدر این غرق شدنه قوی شده بود که توی خواب هم مسئله حل میکردم...!

از اون روزا بود که شروع کردم به شناختن خودم...

فهمیدم که من یه ریاضی دان نیستم! یه زیست شناس نیستم! یه نقاش یه موزیسین یه شاعر یه گرافیست یه برنامه نویس نیستم! من فقط کسی ام که غرق این چیزا میشه... من اونی ام که غرق میشه! و وقتی موفق میشم که هیچ غریق نجاتی نتونه کمکم کنه! 

امروز از خواب که بیدار شدم هنوز فعال نشده بودم، سیستم مغزم بالا نیومده بود، آب زدم به صورتم و طرف زبر حوله رو گذاشتم رو صورتم و یهو..! یهو شاخکام زد بالا :)))) یادم اومد برای تستی که قراره روز شنبه انجام بدم، لوله آزمایش نذاشتم اتوکلاو بشه! یعنی مغز من از روز سه شنبه داشته به این فکر میکرده که تو وسایل اتوکلاوی اون روز یه چیزی کم بود!...

 

میخام بگم که عاشق این لحظه‌هام که غرق چیزی شدم! چون میدونم تا تهش نخواد نتیجه‌ای بده من دست بردار نیستم! تا بوده که همین بوده...
میخام بگم که عاشق لحظه‌هایی ام که غرق تواَم! که این لحظه‌ها داره تعدادشون خیلی زیاد میشه و حساب کردنشون برای یه روز کمه! 
یا مثلا الان که غرق برفی ام که داره میاد و دارم از پنجره اتاقم نگاه میکنم به برف‌های نامنظمی که باد به بی نظمیشون اضافه کرده و من بهت گفتم چقدر عاشق برف و باد و غرق تو بودنم..! 

 

پ.ن: شنبه باید یادم باشه لوله آزمایش هم بذارم اتوکلاو شه تا آبروم نرفته :)))

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!