یادم میاد یه زمانی با مریم میرزاخانی آشنا شده بودم. بعد خیلی ریاضی برام جالب شده بود! به عبارت ساده‌تر جَو گرفته بود منو! مثلا مکعب روبیک گرفته بودم حلش میکردم، رکوردش هم هنوز یادمه! یک دقیقه و هشت ثانیه... بعد مثلا کنار دوستام نشسته بودیم منو یه نقطه خیره میشدم به حل مسئله ها فکر میکردم :)))) حتی اونقدر این غرق شدنه قوی شده بود که توی خواب هم مسئله حل میکردم...!

از اون روزا بود که شروع کردم به شناختن خودم...

فهمیدم که من یه ریاضی دان نیستم! یه زیست شناس نیستم! یه نقاش یه موزیسین یه شاعر یه گرافیست یه برنامه نویس نیستم! من فقط کسی ام که غرق این چیزا میشه... من اونی ام که غرق میشه! و وقتی موفق میشم که هیچ غریق نجاتی نتونه کمکم کنه! 

امروز از خواب که بیدار شدم هنوز فعال نشده بودم، سیستم مغزم بالا نیومده بود، آب زدم به صورتم و طرف زبر حوله رو گذاشتم رو صورتم و یهو..! یهو شاخکام زد بالا :)))) یادم اومد برای تستی که قراره روز شنبه انجام بدم، لوله آزمایش نذاشتم اتوکلاو بشه! یعنی مغز من از روز سه شنبه داشته به این فکر میکرده که تو وسایل اتوکلاوی اون روز یه چیزی کم بود!...

 

میخام بگم که عاشق این لحظه‌هام که غرق چیزی شدم! چون میدونم تا تهش نخواد نتیجه‌ای بده من دست بردار نیستم! تا بوده که همین بوده...
میخام بگم که عاشق لحظه‌هایی ام که غرق تواَم! که این لحظه‌ها داره تعدادشون خیلی زیاد میشه و حساب کردنشون برای یه روز کمه! 
یا مثلا الان که غرق برفی ام که داره میاد و دارم از پنجره اتاقم نگاه میکنم به برف‌های نامنظمی که باد به بی نظمیشون اضافه کرده و من بهت گفتم چقدر عاشق برف و باد و غرق تو بودنم..! 

 

پ.ن: شنبه باید یادم باشه لوله آزمایش هم بذارم اتوکلاو شه تا آبروم نرفته :)))