۴۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

باورم نمیشه!

کلی کار عقب افتاده دارم

کلی درس عقب مونده دارم

کلی چیزا هست که باید برنامه شون رو میچیدم که انجام بدم

ولی

انگار این روزا، زمان واستاده

بی صدا بی حرکت بی نور

باورم نمیشه که دارم اینجا مینویسم!

مثل خیلی چیزای دیگه که باورم نمیشه

مثلا باورم نمیشه که دیگه اینقدر عوض شده

مثلا باورم نمیشه که دیگه کسی رو نمیشناسم

مثلا باورم نمیشه که باورام رفتن! همشون!

 

رفتن

یه جای دور

خب..!

10 دقیقه اس ننوشتم! انگار کلمه ها هم رفتن!

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰

چرا غمگینم

میدونی داشتم به اون جمله که اون آخرا میزد فکر میکردم

که میگفت: من چه باشم چه نباشم تو حالت بده

درست میگفت

چون من حالم از دوری اون بد نیست

یعنی اینطوری هم نیست که حالم از دوری اون خوب باشه!

ولی بدی حال من

این غمگینی

به خاطر خودمه

خودم و فشاری که رو شونه هامه

کارایی که مجبورم بکنم و دوست ندارم

کارایی که دوستشون دارم ولی نمیتونم انجام بدم

من دلم برای خود غمگینه

خودمی که از خیلی چیزا دور و محروم شد

حتی

اگه به خاطر یه سری دلایل غیرمنطقی دور و محروم شده بودم

شاید غمگین نبودم. شاید میتونستم کاری کنم

ولی...

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۲۷ فروردين ۰۰

شرح حال روزهایی که میگذرد...

خیلی وقته اینجا ننوشتم..نمیدونم چند روزه ولی برای من خیلی گذشته

یه بار خواستم بیام بنویسم دلم براش تنگ شده

یه بار خواستم بیام از اتفاقی که توی آزمایشگاه افتاد بنویسم

یه بار خواستم بیام از درون تاریکم بنویسم

یه بار...

ولی نمیدونم چی شد هر بار منصرف شدم.

این روزا از خیلی چیزا منصرف میشم!

مثلا اینکه بهش پیام بدم و بگم چقدر دلم براش تنگ شده

مثلا اینکه کاری که خیلی وقته میخوام انجام بدم رو انجام بدم!

مثلا اینکه اون برنامه‌ای که قرار بود 1400 عملی بشه رو شروع کنم

مثلا اینکه زندگی کنم!

 

طعم خوب همه چیز انگار رفته. مثل آدامسی که دیگه شیرین نیست. یا نونی که خشک شده! یا نوشیدنی خنکی که گرم شده.

این روزهام، روزاییه که چشمامو بستم و فقط دارم میرم جلو، بلکه روز و حال بهتری بیاد! / همین.

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰

منه این روزهای قبل!

این روزا از سال که میرسه

حس عجیبی دارم

حس چند سال قبل

حس کنکوری بودن

اون آشنایی که منو با کل دنیا نا آشنا کرد

اون روزایی که افسردگیا شروع شد

اون ترازهایی که از 4 هزار بالاتر نرفت

اون حرص روی درصد ها و تمایل به خوندنا

ولی باید کار کرد! ولی باید جنگید!

ولی باید حواست به همه جا، به همه چی باشه

چون تقدیر تو این بود علی!

 

این روزا از سال که میرسه

من پیر میشم

به خاطر منه این روزهای قبل!

منی که خیلی آرزو داشت

منی که عاشق بود

منی که خیلی کار کرد

منی که حواسش به همه چی بود

منی که پیر شد و مرد!

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۷ فروردين ۰۰

سال تحول مهم تر از سال تحویله!

سوال شده بود برام که به عنوان اولین پست باید اینجا بیام و چی بنویسم؟ لم داده بودم به گوشه تاریک دنیام و یه IGTV باز کرده بودم و توی صفحه برفکیش منتظر بودم که لود بشه ولی نمیشد! یکی از هم دانشگاهی هام لایو گذاشت و از بالا نوتیفش اومد ولی نرفتم، میدونستم بازم دارن میزنن و میرقصن! همیشه برام سوال بوده و هست که چه عاملی باعث میشه به حرکت دربیای بری تو ماشین، گوشی بگیری دستت از جاده فیلم بگیری و انگار مثلا بهت خوش میگذره؟!

باز نشد.. IGTV رو میگم... بستم همه چیو و الان که دارم قرص میخورم، اینو مینویسم...

به نظر من تو زندگی هممون یه سالی بوده، که از اون به بعد همه چی عوض شده، همه چی هم نه ولی خیلی چیزا عوض شده و زمینه ساز تغییر خیلی چیزای دیگه هم شده.. برای من اون سال، سالی بود که تصمیم گرفتم رشته ریاضی رو ول کنم و بیام سمت تجربی. اگه اون سال نبود، 98 درصد چیزایی که الان دارم و هستم، نبودن! اون سال، سال تحوله، اون سالی که خواسته یا ناخواسته عوض میشی. به نظر من بقیه سالها به جز سال تحول، هیچکدوم تبریک ندارن! اگه بخوای حساب کنی، تمام روزها یکمه، شنبه اس، اول هفته اس، اول ماهه. این زمان ساخته دست بشره که فکر میکنی هر چی میگذره پیر میشی و دیگه دیر میشه برای سال تحول! فکر میکنی هر چی میره جلو، دیگه اون سال تحوله نمیاد! یا ازت خیلی دور و دورتر میشه و با یه جمله "از ما که گذشت" خودتو توجیه میکنی :)

 

تا خودمو پیدا کنم خیلی طول میکشه، گم شدم لای نوشته هام، لای شعرام، لای نفس نفس زدنام برا زندگی و خستگی و خستگی و خستگی و باز به دوش موندن خستگیا! از اینکه برای همه چیز، برای اتفاق افتادنشون انرژی گذاشتم و جواب نگرفتم، خسته ام. از اینکه بهتر نمیشه، خنثی نمیمونه، بدتر میشه خسته ام. از اینکه تلقین کنم به خندیدن، خسته ام. از اون لحظه ای که دقیقا فکر میکنی شده، فکر میکنی نوبت توهه، فکر میکنی... ولی ولی دو لحظه بعدش صد قدم دورتر میشی از تفکری که داشتی، خسته ام. از خیلی چیزا خسته ام که حتی از گفتنشون هم خسته ام!

 

و ناراحتم

برای برفی که نبارید گوشه پنجره اتاقم تا زل بزنم بهش و دیگه به هیچی فکر نکنم. برای خیابون سردی که گریه آسمونو دید و پسش زد. برای سازم که هیچوقت شاد نزد. برای خودم ناراحتم ... من هیچوقت نباید شروع میکردم به عمیق فکر کردن...

 

با این حال...

با اینکه هیچی حس تازه بودن نداره، همون دردایه قدیمی، همون اشکا، همون شبا، همون سختی ها رو داریم و ادامه میدیم. سال نو شد. مبارک همگی تون :)

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰

آخرین روز آزمایشگاه در سال 1399

امروز به شکل عجیبی دلگیر بود، حتی راهرو‌های ساختمون علوم پزشکی هم تاریک بود و هیچکس دستش نمیرفت چراغا رو روشن کنه

امروز آخرین روزی بود که آزمایشگاه‌ها باز بود و ما هم آخرین روز کاریمون بود... صبحش، خانوم مرموز آزمایشگاه رو هم دیدم، با همون لبخند مرموز همیشگیش! روی میز یه برگه از خوشنویسی‌های انگلیسیش بود! یه لحظه دلم برا همه چی گرفت، برای باکتری‌هام توی یخچال، برای پیاده روی های طولانی مدتم، برای نگهبان دانشگاه، حتی برای بوی بد جذاب اتوکلاو و...!

از آخرین لحظه ها بدم میاد

از اینکه بدونم این لحظه، آخرین لحظه اس، بیشتر بدم میاد!

 

خسته ام، انگار امشب تمام خستگی‌های 6 ماه کار امسال تو آزمایشگاه یهو افتاده به جونم، ولی میدونم از کار خسته نیستم، من هیچوقت خسته کار نیستم... میدونم خستگیم از چیه... تازه فهمیدم آدم باید برای چیزی انرژی بذاره که ازش مطمئن باشه، اون فضانوردی که از اینجا تا ماه رفت اگه ماه رو ندیده بود و بهش باور نداشت که نمیرفت، میرفت؟ اون از ماه و بودنش مطمئن بود... همیشه همینطوره...

من دیگه توی سنی نیستم که تا از جلو پام مطمئن نباشم، قدم بذارم جلو! من سنم از آزمون و خطا گذشته!

اگه میفهمید! (که من دنبال اطمینان بودم)

 

اینم یه عکس از آخرین روز آزمایشگاه...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

پسره میکروبی

داشتم قدم میزدم که یهو بهم زنگ زدن

خانوم دکتر بود، گفت میتونی بیای یه سر آزمایشگاه؟! یه نمونه دارم میخواستم کشت بدم

آخه مگه میشه به این سوال جواب نه داد؟! :))))) من اونقدر کار میکروبی دوست دارم که اگه بگن بری کرونا میگیری، بازم میرم! شدم پسر میکروبی که کم مونده تا خودش میکروب بشه!

رفتم و دیدم هیچی نیست! محیط کشت هم نداشتیم...

تا درست کردم و ریختم تو پلیت و سرد شد، ساعت شده بود 13:45 و آزمایشگاه ساعت 14 بسته میشد! توی 15 دقیقه 4 تا پلیت کشت دادم و تموم یه جورایی کار خانوم دکتر رو انجام دادم! ولی چون عجله ای بود حس خوبی بهش نداشتم! همش دقت میکردم که کار خانوم دکتر رو درست انجام بدم و آبروم پیشش نره ولی هی زمان داشت تندتر میرفت جلو!

فقط امیدوارم که درست انجام داده باشم دیگه..!

امروز لاکتوباسیلوس روتری کشت دادم! یه پروبیوتیک! از اون باکتری مفیدها که باعث بیماری هم نمیشه!

هوا هم ابری بود و یهو تو آزمایشگاه بودم که بارون بارید! خیلی حال خوبی بود ولی کلی هم دلم گرفت! ولی کلی یاد کردم کلی چیزا رو...

 

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹

اگه من بمیرم!

داشتم به این فکر میکردم که اگه من بمیرم، شاید دل کسی برای من تنگ نشه

مثلا شاید بگن بهتر که رفت! چقدر رو مخ بود :)))

ولی دل من برا یه سریا خیییییلی تنگ میشه

اگه من بمیرم

میرم یه گوشه میشینم و فقط اونا رو مرور میکنم

به اینکه چقدر بهم نزدیک بودن

یا چقدر راحت هیچی رو ازشون مخفی نمیکردم

یا چقدر باعث میشدن خنده بیاد رو لبام

نه زورکی!

داوطلبانه :)

اگه من بمیرم، میرم اینا رو اونقدر اون دنیا مرور میکنم که شاید حتی یه بار دیگه قلبم واستاد!

و یه بار دیگه مردم!

اگه من بمیرم...

اگه بمیرم...

 

چقدر این روزا این حرف رو تکرار میکنم تو ذهنم!

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۹ اسفند ۹۹

از تصادف کردنم تا رقابت با دانشجوی پزشکی!

امروز یه روز خیلی خیلی عجیب بود! اومدم اسنپ بگیرم برم آزمایشگاه. بعد خواستم سوار بشم راننده گفت جلو نشین! بعد تو دلم گفتم واه واه! و رفتم عقب سوار شدم. من معمولا کرایه رو همون اول حساب میکنم ولی نمیدونم امروز دستم به کیفم نرفت! و...

 

داشتیم میرفتیم که وسط راه، یهو راننده زد به ترمز و سرعتش زیاد بود، خورد به یه ماشینی! باز از عقب هم یه ماشینی خود به ما! من کمربند هم نبسته بودم محکم خوردم به صندلی جلو! اگه صندلی جلو نشسته بودم حتما سرم میخورد به شیشه ماشین! فکر نمیکنم سرعتمون زیاد بوده باشه ولی خب خیلی با قدرت تکون خوردیم! راننده که کمربند داشت سرش نزدیک بود بخوره به فرمون...

دیگه هیچی! من پیاده شدم گفتم من عجله دارم اونم چیزی نگرفت و گفت یه ماشین دیگه بگیر برو و من از اون وسط که پر هیاهو بود اومدم بیرون یه ماشین دیگه گرفتم! من طوریم نشده بود ولی یکم کمردرد حس کردم که گفتم اون چیزی نیست ولی الان که دارم اینو مینویسم خیلی زیاد شده :))

 

تو راه آزمایشگاه همش به این فکر میکردم چرا راننده نذاشت جلو بشینم! چرا کرایه رو ندادم؟! کی حواسش به من بود؟ کی مراقب من بود؟ میدونی یه سری چیزا هست مثلا میدونی بدون نگاه کردن به طرفین نباید بپری وسط خیابون، ولی این چیزا رو که آدم نمیدونه! پس کی مراقب ماس وقتی قراره چنین چیزایی پیش بیاد؟

 

آزمایشگاه خیلی معمولی بود، البتهههه اولاش! آخراش دانشجوی ارشدی که براش کار میکنم گفت زنگ میزنم خواهرم و دخترش بیان کمکمون، دخترش دانشجوی پزشکیه و زودتر میتونیم کارا رو تموم کنیم! گفتم باشه و اومد و کارا رو تقسیم کردیم. مادر دانشجو پزشکیه بذرها رو وزن میکرد، دانشجو پزشکیه بذرها رو میشست و میریخت تو ظرف، من توی ظرف‌ها محلول میریختم و دانشجوی ارشده هم اینا رو جا به جا میکرد توی ژرمیناتور! از یه جایی به بعدش حس کردم بحث رقابتی شده :))) یعنی دانشجو پزشکیه هی تند تند کار میکرد که مثلا از من بزنه جلو! منم که کم نیاوردم که :))) رقابت خیلی تند و آتشین شد! به طوری که صدای جیرینگ جیرینگ ظرفا رو دانشجوی ارشد و خواهرش میشنیدن! انگار اونام فهمیده بودن! ولی خب پا به پای هم پیش رفتیم تا کاره تموم شد و یهو دانشجو پزشکیه گفت عههه :))) انگار دلش نمیخاست رقابت بی برنده تموم شه!

 

کلا از اینکه تونستم با یه دانشجو پزشکی رقابت کنم خوشحالم! اینکه ازش شکست نخوردم :))) ولی سرپا هم بودم و کمردرد هم داشتم شدید و خلاصه یه وضع عجیبی بود. البته روز عجیبی بود! از اون روزا که حس میکردم یکی پشت سرم هی منو تعقیب میکنه...

 

دارم به این فکر میکنم میشه از کوچیک‌ترین اتفاقایه زندگی میشه عمیق‌ترین فکرها رو استخراج کرد، به طوری که درک تو رو از این زندگی بیشتر کنه...

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹

قرار بود کل ساختمون بترکه :)))

دیروز یه اتفاقی افتاد که خیلی خفن بود! کنار اتوکلاو نشسته بودم (اگه نمیدونید اتوکلاو چیه اینجا کلیک کنید) و منتظر بودم وسایلم اتوکلاو بشن، که یهو یه صدایی شنیدم از اتوکلاو و نگاش که کردم دیدم نشتی کرده و ازش داره به سرعت برق و باد، بخار میاد بیرون! سریع خاموشش کردم و فرار کردم :)))) بعدش مسئول آزمایشگاه اومد نگاه کرد اما تا اونوقت بخش ترسناکش تموم شده بود و هر چی بخار داشت اومده بود بیرون و فشارش تموم شده بود و دیگه خطری نداشت!

اما اگه میترکید، مسئول آزمایشگاهمون میگفت کل ساختمان میریخت! :)) بله! بمب داریم تو آزمایشگاه!

خلاصه اتوکلاو رو دوباره سفت کردم و روشنش کردم و کار کرد ولی حواسم نبود چه بر سر وسایل داخلش اومده! با اون شدت فشاری که بخار ازش میومد بیرون! و امروز...

امروز رفتم در اتوکلاو رو باز کردم و دیدم به به! هر چی آب کثیف بوده اومده داخل ظرف‌هام! و کلا اون اتوکلاو دیگه به درد نمیخورد و تمام وسایلم رو دوباره شستم گذاشتم تا اتوکلاو شد...

و تا اطلاع ثانوی من با این دستگاه قهرم :))))

 

خلاصه که دیروز نزدیک بود بمیرم!

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۵ اسفند ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!