شدم شبیه کسی که بعد از یه ماجراجویی بزرگ، برگشته به زندگی واقعی و یه کار معمولی داره انجام میده. شبیه حس سقوط ولی بی ضربه مغزی! یا شاید یه سکوت بعد از یه سر و صدای حسابی! دلم جایی که هستم رو نمیخاد و مغزم جایی که میخام باشم رو نمیتونه پردازش کنه. خیلی وقتا شده خیره شدم به یه نقطه و اونقدر عمیق شدم که صدای اطرافمو نشنیدم تا اینکه زدن رو شونه ام و گفتن... خوبی؟!

خوبم... یعنی اونقدر بد نیستم که نشه تحملش کرد! فقط تو دلم کلی حرف دارم که نگفتم و فکر کنم هیچوقت نشه بگم! کلی ملودی تو سرم هست که نساختمشون و کلی ایده که هنوز فقط ایده ان! در کل، توی زمان و مکان و شاید توی جهان اشتباهی ام!

فکر میکنم که به این میگن پیری! به اینکه بیشتر از عددهای سنت زندگی کرده باشی، اینکه پر از حرف باشی و سکوت اختیار کنی و آماده باشی توی 30 ثانیه هر چیزی که داری رو از دست بدی!

این معنیش شکست یا افسردگی یا ضعیف بودن نیست. اتفاقا این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای دنبال یه تغییرم، یه جرقه، یه بهم خوردن توازن! یه باد که برگ های زردو جمع کنه یه جا تا من باشم و برنامه ریزی برای روییدن دوباره...