رمضان که میشه من انگار بیشتر از همیشه غمگینم

یاد اون روزا میوفتم که

با هم روزه میگرفتیم و

شبا بیدار بودیم درس میخوندیم

و صبحها میخوابیدیم

اون روزا که من قربون خنده‌هات میرفتم

و تو میگفتی من دلیل خنده‌هات شدم!

فکر میکنم این بزرگترین مدال افتخاری بوده

که تا حالا گرفتم...!

چقدر آرزو داشتیم، یادته؟

چقدر چند سال دیگه‌مون رو رنگی نقاشی میکردیم، یادته؟

تست زدنا با تو، وقتایی که خوابم میومد آروم برام میخوندی

با صدای جادوییت

یادته؟

یادته جادو شدم؟ بهت گفتم و خندیدی

فکر کردیم گذراست

مثل آرزوهامون

اما نبود.

من برا همیشه جادو شدم.

یادت نیست...