هر شب ازم میپرسید دیوونه ای؟!

هر شب بهش جواب میدادم شک داری؟

و باز تکرار میشد

با اینکه میگفت شک نداره

ولی چرا میپرسید پس؟!

 

منم فکر میکردم اونم اندازه من دیوونه هست

که بی هوا بزنه به دل تاریکی جنگل

درست سیزدهم آبان وقتی که ماه وسط آسمونه

من فکر میکردم اونم اندازه من دیوونه هست

ولی نبود

ولی خیلی راحت عقلشو برداشت و رفت

حالا اینجا

من

مشکوکم به هر کسی که دم از دیوونگی میزنه

بارونایه پاییز که همش گریه بود ولی

این روزا، زیر هر بارون بهاری بستنی میخورم و میخندم

به تمام کسایی که میخوان منو به هر حالتی که شده بشکنن

مثل تو، مثل تو، مثل تو....

این روزا

درگیر این پارانویای تاریکم، اونقدر که برام از دنیای واقعی، واقعی تره این شک!

همین.

 

/برای میم/