شب بود

از تلویزیون صدای اخبار می آمد.. آن موقع ها اخبار اندازه این روزها خبر بد نداشت!

من مشق هایم را نوشته بودم، خوش خط و تمیز

اتاقم را مرتب کرده بودم

پنجره باز بود و نسیم خنک به کله‌ای که موهایش با شماره 4 زده شده بود میخورد!

من گوشه‌ای نشسته بودم و کلکسیون کارت‌های بازی ام را مرتب میکردم و

استرس این را داشتم که جلسه موسیقی این هفته را چکار کنم؟

نکند باز بد بنوازم؟

نکند نت ها نارفیقی کنند و سر جلسه از ذهنم فرار کنند؟

نکند دستانم بلرزد و از اخم های یواشکی استاد، عرق کنند؟

رویاهایم پر پیشرفت بود!

پیشرفت در نوازندگی

در درس

در کار و شغل

چند سالم بود؟ خیلی که باشد 13...

کسی چه میدانست، 10 سال بعد دلم باز همان استرس ها را بخواهد؟

همان هایی که آن شب ها نمیدانستم چکارشان کنم...!

 

این روزها کمی کار مشکل تر است

این روزها نمیدانم خودم را چکار کنم..!

در کدام خیابان خودم را جا بگذارم که دیگر برنگردد؟ که گم شود

درِ کدام تالار رویای محال را باز کردم که این شد؟

همه چیز خوب که نه حداقل قابل تحمل بود، پس چه شد...؟!