اگه من بمیرم!

داشتم به این فکر میکردم که اگه من بمیرم، شاید دل کسی برای من تنگ نشه

مثلا شاید بگن بهتر که رفت! چقدر رو مخ بود :)))

ولی دل من برا یه سریا خیییییلی تنگ میشه

اگه من بمیرم

میرم یه گوشه میشینم و فقط اونا رو مرور میکنم

به اینکه چقدر بهم نزدیک بودن

یا چقدر راحت هیچی رو ازشون مخفی نمیکردم

یا چقدر باعث میشدن خنده بیاد رو لبام

نه زورکی!

داوطلبانه :)

اگه من بمیرم، میرم اینا رو اونقدر اون دنیا مرور میکنم که شاید حتی یه بار دیگه قلبم واستاد!

و یه بار دیگه مردم!

اگه من بمیرم...

اگه بمیرم...

 

چقدر این روزا این حرف رو تکرار میکنم تو ذهنم!

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۹ اسفند ۹۹

از تصادف کردنم تا رقابت با دانشجوی پزشکی!

امروز یه روز خیلی خیلی عجیب بود! اومدم اسنپ بگیرم برم آزمایشگاه. بعد خواستم سوار بشم راننده گفت جلو نشین! بعد تو دلم گفتم واه واه! و رفتم عقب سوار شدم. من معمولا کرایه رو همون اول حساب میکنم ولی نمیدونم امروز دستم به کیفم نرفت! و...

 

داشتیم میرفتیم که وسط راه، یهو راننده زد به ترمز و سرعتش زیاد بود، خورد به یه ماشینی! باز از عقب هم یه ماشینی خود به ما! من کمربند هم نبسته بودم محکم خوردم به صندلی جلو! اگه صندلی جلو نشسته بودم حتما سرم میخورد به شیشه ماشین! فکر نمیکنم سرعتمون زیاد بوده باشه ولی خب خیلی با قدرت تکون خوردیم! راننده که کمربند داشت سرش نزدیک بود بخوره به فرمون...

دیگه هیچی! من پیاده شدم گفتم من عجله دارم اونم چیزی نگرفت و گفت یه ماشین دیگه بگیر برو و من از اون وسط که پر هیاهو بود اومدم بیرون یه ماشین دیگه گرفتم! من طوریم نشده بود ولی یکم کمردرد حس کردم که گفتم اون چیزی نیست ولی الان که دارم اینو مینویسم خیلی زیاد شده :))

 

تو راه آزمایشگاه همش به این فکر میکردم چرا راننده نذاشت جلو بشینم! چرا کرایه رو ندادم؟! کی حواسش به من بود؟ کی مراقب من بود؟ میدونی یه سری چیزا هست مثلا میدونی بدون نگاه کردن به طرفین نباید بپری وسط خیابون، ولی این چیزا رو که آدم نمیدونه! پس کی مراقب ماس وقتی قراره چنین چیزایی پیش بیاد؟

 

آزمایشگاه خیلی معمولی بود، البتهههه اولاش! آخراش دانشجوی ارشدی که براش کار میکنم گفت زنگ میزنم خواهرم و دخترش بیان کمکمون، دخترش دانشجوی پزشکیه و زودتر میتونیم کارا رو تموم کنیم! گفتم باشه و اومد و کارا رو تقسیم کردیم. مادر دانشجو پزشکیه بذرها رو وزن میکرد، دانشجو پزشکیه بذرها رو میشست و میریخت تو ظرف، من توی ظرف‌ها محلول میریختم و دانشجوی ارشده هم اینا رو جا به جا میکرد توی ژرمیناتور! از یه جایی به بعدش حس کردم بحث رقابتی شده :))) یعنی دانشجو پزشکیه هی تند تند کار میکرد که مثلا از من بزنه جلو! منم که کم نیاوردم که :))) رقابت خیلی تند و آتشین شد! به طوری که صدای جیرینگ جیرینگ ظرفا رو دانشجوی ارشد و خواهرش میشنیدن! انگار اونام فهمیده بودن! ولی خب پا به پای هم پیش رفتیم تا کاره تموم شد و یهو دانشجو پزشکیه گفت عههه :))) انگار دلش نمیخاست رقابت بی برنده تموم شه!

 

کلا از اینکه تونستم با یه دانشجو پزشکی رقابت کنم خوشحالم! اینکه ازش شکست نخوردم :))) ولی سرپا هم بودم و کمردرد هم داشتم شدید و خلاصه یه وضع عجیبی بود. البته روز عجیبی بود! از اون روزا که حس میکردم یکی پشت سرم هی منو تعقیب میکنه...

 

دارم به این فکر میکنم میشه از کوچیک‌ترین اتفاقایه زندگی میشه عمیق‌ترین فکرها رو استخراج کرد، به طوری که درک تو رو از این زندگی بیشتر کنه...

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹

قرار بود کل ساختمون بترکه :)))

دیروز یه اتفاقی افتاد که خیلی خفن بود! کنار اتوکلاو نشسته بودم (اگه نمیدونید اتوکلاو چیه اینجا کلیک کنید) و منتظر بودم وسایلم اتوکلاو بشن، که یهو یه صدایی شنیدم از اتوکلاو و نگاش که کردم دیدم نشتی کرده و ازش داره به سرعت برق و باد، بخار میاد بیرون! سریع خاموشش کردم و فرار کردم :)))) بعدش مسئول آزمایشگاه اومد نگاه کرد اما تا اونوقت بخش ترسناکش تموم شده بود و هر چی بخار داشت اومده بود بیرون و فشارش تموم شده بود و دیگه خطری نداشت!

اما اگه میترکید، مسئول آزمایشگاهمون میگفت کل ساختمان میریخت! :)) بله! بمب داریم تو آزمایشگاه!

خلاصه اتوکلاو رو دوباره سفت کردم و روشنش کردم و کار کرد ولی حواسم نبود چه بر سر وسایل داخلش اومده! با اون شدت فشاری که بخار ازش میومد بیرون! و امروز...

امروز رفتم در اتوکلاو رو باز کردم و دیدم به به! هر چی آب کثیف بوده اومده داخل ظرف‌هام! و کلا اون اتوکلاو دیگه به درد نمیخورد و تمام وسایلم رو دوباره شستم گذاشتم تا اتوکلاو شد...

و تا اطلاع ثانوی من با این دستگاه قهرم :))))

 

خلاصه که دیروز نزدیک بود بمیرم!

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۵ اسفند ۹۹

میخندید به من!

سنگی پرت کردم

به رودخانه

به دورترین نقطه‌ای که دستم میرسید

دردی در کتفم احساس کردم

خیلی وقت است دیگر ورزش نکردم

عضلاتم گرفته است

از گرفتگی یادم آمد

اینکه چند سالی میشود دلم گرفته است

دیگر مثل قبل نمیتپد

کور که نیستم، صدایش را میشنوم!!!

انگار مثل من خسته است

به خندیدن‌ها

 

تلخی ایستاده بود به ما میخندید

غم میخندید

تاریکی میخندید

خدا میخندید!

از یک جایی به بعد، شرایط که سخت تر میشوند، خنده‌دار میشوند انگار !

و حالا من وسط یک سیرک پر از آدم، انگار مجبور بودم آدم‌ها را بخندانم...

 

سکوت و سکوت بود کل جایی که بودم

از اینکه چقدر به مرگ نزدیکم در لحظه

خنده ام گرفت!

امواج منحنی شکل گرفته روی رودخانه هم انگار به من میخندیدند

از اینکه میدانستم آینده قرار است بدتر هم بشود

چیزی بدتر از مرگ بود

فراتر از مرگ

چیزی سخت از مرگ و

و من بالاتر گفتم چیزی که سخت‌تر از حد معمولش بشود، خنده دار میشود!

 

حالا مرگ خنده دار شده بود...

میخندید به من :)

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۴ اسفند ۹۹

که انگار قراره یه چیزی عوض شده باشه

ما یه وقتایی از یه چیزی یا از یه کاری خسته‌ایم اما اونقدر اون کار یا چیز (یا حتی یه فردی!) رو دوست دارم که ممکنه لفظی هم بگیم ولش کردیم و بریم پی کارمون. و بریم! اما یه گوشه واستیم از دور نگاش کنیم...

ما یه وقتایی از یه چیزی خسته ایم اما اونقدر دلمون بهش بسته اس که حتی اگه بگیم فراموشش کردیم، نکردیم! دروغ گفتیم! این دروغ از دل آدم میاد، یه دروغ خونی :)))

ما یه وقتایی از دور واستادیم به چیزی که ازش خسته شدیم نگاه میکنیم، هی تکرارش میکنیم، هی اجازه میدیم ما رو غرق خودش کنه، هی میذاریم آزرده دل مون کنه! چرا؟؟؟

برای اینکه هر بار فکر میکنیم شاید این دفعه چیزی عوض شده باشه!

برای اینکه اگه چیزی عوض شده بود، نرفته باشیم، رهاش نکرده باشیم، از دست ندیم این فرصت رو ...

میدونی حتی توضیحش هم سخته، چیزی که تو دلمه و میخام بگمش

انگار کودک درونم گریه کرده، زیاد، و صورتشو شده و حالا با دلی که هق هق میکنه رفته جلو باد واستاده

اون خنکی ناشی از شستن صورت پر از اشک

اونو میخام بگم

میخام بگم من هنوز رو به روی این غروب ناشناس با یه صورت پر از اشکی که شستم

با دل پری که دارم

با همین روحیه خرابم

منتظرم

چشم به راهم

که شاید

شاید

چیزی عوض بشه

 

وگرنه خیلی زودتر از اینا باید میرفتم...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۳ اسفند ۹۹

زامبی

برای پروپوزالی که این روزا دارم روش کار میکنم، امروز اتفاق عجیبی افتاد که خیلی عجیب دلم میخاد بدون هیچ مقدمه چینی یه عکس ازش بذارم:

این پلیت ها حاوی بذر یونجه و نانو لوله هستن که من و دانشجوی ارشد مربوط به این پروپوزال داریم تاثیر نانو لوله رو توی رشد این بذر بررسی میکنیم. این پلیت ها اتوکلاو شدن، استریل شدن، توی ژرمیناتوری نگه داری میشن که تمییزه! نه از لحاظ ظاهری، از لحاظ باطنی! اینا رو غسل دادیم خلاصه :))

ولی همینطوری که میبینید یه چیز خیلی عجیب روشه! آخرشم نفهمیدیم چی بود! مسئول آزمایشگاه گفت بخراشیدش! ما هم خراشیدیمش ولی خیلی جالب بود.. دنیای میکروبیولوژی همینه. یه چیزی رو نگاه میکنی و میگی هیچی نیست و تمیزه در حالی که میلیون‌ها موجود زنده دارن اونجا زندگی میکنن و فقط وقتی دیده میشن که زیاد بشن و این زیاد شدنه اینجا توی ژرمیناتور انجام شده بود که یه محیط مناسب برای کشت حساب میشه...

یاد اون روزی افتادم که جلبک کشت داده بودیم بعد یه نمونه برداشتیم بردیم زیر میکروسکوپ، یهو دیدیم یه گنده بک ده کیلویی هم اون داخل داره برای خودش میچرخه و حال میکنه! حالا ده کیلو نبود ولی فکر کنم توی دنیای خودشون یعنی میکروبیولوژی، گنده لاتی بود برای خودش :)) یادش بخیر...

 

امروز به هوای اینکه کار امروز سبکه و زود میام خونه، صبحونه نخوردم و وقتی رفتم آزمایشگاه دیدم مسئول آزمایشگاه میگفت فردا میان برای بازدید باید یکم آزمایشگاه ها رو جمع و جور کنیم! و این یکم تا خود ظهر طول کشید و در این میان من دو تا چایی خوردم فقط! دیگه اونقدر گشنه شده بودم که میخاستم بردارم محیط کشت باکتری ها رو بخورم :)))) حتی کله مسئول آزمایشگاه هم خوشمزه به نظر میرسید! انگار واقعا زامبی شده بودم!

ولی خوبیش این بود که تمام آزمایشگاه‌ها رو سرک کشیدیم و یه سری دستگاه هایی دیدم که یه روزی فقط تو فیلما دیده بودم!

 

در آخر میخام اینجا بنویسم که یکی از همین شبا من زامبی شدم و احساساتمو خوردم! مثلا امروز باید دلم گرفته بود ولی....

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹

گفت که من تکراری ام..

نشسته بود زل زده بود تو چشمام

همونطوری که مثل قبل مینشست، که دستشو میذاشت زیر چونه‌اش، که فرفری‌هاش یک سوم صورتشو میپوشوند و که الکی مثلا یه قیافه جدی به خودش میگرفت.

اما این دفعه هم مثل دفعه‌های قبلی من قیافه الکی جدیشو، واقعا جدی گرفتم... چون تنها آدم واقعی برام تو دنیا بود. داشتم میگفتم... صاف زل زده بود به چشمام میگفت تکراری شدی. خودت، حرفات، جوابات حتی این حال بدیات! مثل ویروسی که به یه آنتی‌بیوتیک مقاوم بشه من انگار دیگه برات اثری ندارم... قهر باشیم، حالت بده، آشتی باشیم، حالت بده، نباشم، حالت بده، باشم حالت...

میخاستم همونجا حرفشو قطع کنم ازش بپرسم واقعا کِی بوده؟! مگه نرفته بود؟ مگه منو با هزار تا سوال که هر کدوم هزار تا جواب داشتن، تنها نذاشته بود؟ مگه نگفته بود اگه رفتم یعنی دیگه برگشتی ندارم؟ مگه قید همه چی رو نزد؟ کِی بود؟! کِی اومده بود که باشه؟ کِی اعلام کرده بود که اومده بمونه؟؟؟

ولی قطع نکردم و چیزی نگفتم و گفت و گفت... به شوخی یا جدی میگفت، من به جدی برداشت کردم.

یه جا خوندم، اگه میخوای بدونی برای آدمی بی ارزش شدی، ببین تو رو در معرض چه چیزایی قرار میده، مجبورت میکنه چه چیزایی بشنوی، چه صحنه‌هایی رو ببینی و من...

مجبور شدم بشنوم که قرار گذاشتی دیگه بهم پیام ندی (اتفاقا چقدر بدون لرزش صداش هم اینو گفت). مجبورم کرد رفتنشو ببینم، نه یه بار، نه دوبار، نه خیلی بار... خیلی خیلی بار...!

منو در معرض رنج کشیدن گذاشته بود بعد میگفت چرا حالت بده.

 

مثل عروسک خرابی توی دستایه یه دخترک که خودش خرابش کرده و دیگه حالا هر چی بهش محبت بکنه، دست قطع شده عروسک برنمیگرده بهش، برمیگرده؟ موهای کنده شده اش برنمیگرده، میگرده؟ نه... برنمیگرده... من همونم، همون عروسک... تا یه جایی قابل بازی کردن بودم و حالا دیگه تکراری شدم، دیگه به درد نخور شدم...

 

چی باید بهش میگفتم؟! چی داشتم که بهش بگم؟ گفتم باشه...

یه باشه بلند، که دنیا رو ساکت کرد، من بودم و تو بودی و گذر زمانی که همه چی رو ثابت کرد...

 

اما حالا که فکر میکنم، میبینم حق با من بود. اگه اومده بود باید با یه دلخوشی کنارم بود، نه که این ثانیه ترس داشته باشم از رفتن توی ثانیه بعدی و ثانیه به ثانیه دلبری کنه و من غرق شم لا موهای فِرِش ..! من زخمی بودم و دریای چشاش پر نمک بود... اون که نمیدونست نمک پاشیدن رو زخم چقدر درد داره :)

و حالا

من سلول به سلول وجودم، پر زندانیه، پر احساساتی که دیگه میترسن، از همه چی... حتی، از، تو!

از کار، از آزمایشگاه، از گیتار، از نوشتن، از آسمون، از فکرای تو سرم، از آدما...از آدما...آدما...

 

فهمیدم برای آدما نباید تکراری شد، نباید اونقدر کسی رو تمومِ خودت کنی که بتونن تمومِ خودتو از خودت بگیرن! نباید کسی جز خودت، تو رو کنترل کنه... فقط یکم دیر فهمیدم. یکم دیر، اونقدر دیر که دیگه به هیچ دردم نمیخوره، وقتی پرت شدم از این دنیا به تاریکی. وقتی که من مردم :)

 

همین... گفت که من تکراری ام..

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹

ام اس

هیچوقت آزمایشگاه‌ها رو توی عصر ندیدم، چون از وقتی وارد آزمایشگاه شدم کرونا بود و به خاطر کرونا آزمایشگاه‌ها زودتر و ساعت ۲ بسته میشه... اما صبح آزمایشگاه ها رو دیدم... خیلی افسرده کننده‌اس.! یه نور پردازی عجیب روی وسایل آزمایشگاه افتاده و سکوت و کمی تاریکی همه جا رو گرفته، انگار همه جا بی روح و بی جونه ولی توی انکوباتور و توی یخچال‌ها کلی موجود زنده هست! 

یواش یواش سر و کله آدما پیدا میشه و همه جا روشن میشه، این چیزی که من تعریف کردم شاید به یه ساعت نکشه و تموم شه ولی برای من ساعت‌ها طول می‌کشه! انگار یه جایی از من ام اس داره، اونجایی که زمان براش تعریف میشه! درست همونجا آسیب دیده! 

 

آزمایشگاه جای ساکتیه و به همین خاطر میشه توش خیلی عمیق فکر کرد، به آدما توجه کرد، به رفتاراشون، کاراشون، از خیلی از آدما میشه خیلی چیزا یاد گرفت، از کارهاشون... مثلا اونی که وقتی بیکار میشه میره یه گوشه میشینه و زبان کار می‌کنه! یا اونی که حتی وقتی تستاش جواب نداده و ناراحته، ناراحتیشو نشون نمی‌ده...!

کاش یه بیماری ام اس بود که حمله میکرد به سلول های ناراحتمون..! این فکری بود که امروز داشتم :))))

حمله کنه به تمام تلخی ها، بدی ها، ناامیدی ها...

امروز....

 

پ.ن: ام اس.!

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

سرطانِ تو

خب...

امروز جواب آخرین تصاویر هم اومد

نظر چند تا دکتر یه چیز بود 

همه هم مطمئن بودن همینه..! 

به هم نگاه کردن، انگار مونده بودن کدومشون میتونه بهم جواب بده! 

به هر حال یکیشون منو برد اتاقش و گفت:

ببین پسرم! چیزی که دور قلبت رو پوشونده معلوم نیست چیه، اما هی داره زیاد میشه و این یه اسم داره! سرطان! ولی تا حالا همچین چیزی من ندیدم، یعنی هیچکدوم از اون دکترایه بیرون هم ندیدن. ولی فعلا نظرمون اینه و راهی هم برای متوقفش نیست پس...

فکر میکرد نمیخام حرفشو تموم کنه ولی گذاشتم تا آخر حرفشو بزنه

پس میتونم بگم وقت کمی مونده! 

 

باید بگم تعجب نکردم چون خودم انتظارشو داشتم یعنی از هفته ها پیش فهمیده بودم. من سرطان دارم :)

سرطانِ تو..! 

دیگه تمومه! اونقدر سلول‌های سرطانی داره دور قلبم جمع میشه که دیگه هر چقدر نیرو کمکی هم بفرستم بازم کمه و این جنگ، پیروزش تویی و این قلب.... آخ از این قلب که فاتحش تویی :))) 

میدونم... هر روز حسش میکنم

که سرطانم بیشتر شده چون حس میکنم قلبم سنگین تر شده انگار مقاومت میکنه به افتادن 

ولی ... 

بیوفت قلب من! تسلیم شو! 

من و تو هر دومون میدونستیم قرار نیست از این جنگ بیرون بیاییم! ولی اصلا فکرشو نمیکردیم قراره وارد یه جنگ بشیم...! 

 

دارن میگذرن... روزا

و دیگه به جای اینکه منتظر روزای نیومده باشم، روزایه رفته رو مرور میکنم

انگار پشتمو کرده باشم به آینده و رو به گذشته 

عکساتو گرفتم توی دستای بی روحم که روز به روز بی روح تر میشن 

روزا میگذرن

تا اینکه

از پشت

مرگ بغلم کنه! 

یه تاریکی 

یه خاموشی 

یه تموم شدن

 

فقط میخام تا لحظه آخر تو توی فکرم باشی، توی نفس به نفس افسردگی هام

میخاستم بدونی که قلب من، شهر من، بی صبرانه منتظر بود تا به دست تو، فتح بشه

بی هیچ ترسی از درد 

بی هیچ ترسی از درد

بی هیچ...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹

من خوبم، من آرامم...

من خوبم، من آرامم، فقط کمی آشفته ام... چون امروز یک دقیقه بیشتر به تو فکر کردم! به اینکه کجایی، به اینکه حال دلت کجاست! در هوایی خوب قدم میزند یا کنج غار تنهایی هایش نشسته و قهر کرده؟! 

من خوبم، من آرامم، فقط کمی نگرانم... نگران تو و این دوری، این فاصله های بی دلیل پر از دلیل! این حرف‌های نگفته، این تظاهرهای اجباری ...

من خوبم، من آرامم، فقط کمی مضطربم... امروز نور را تا آخرش قدم زدم، میگویند قدم زدن به کاهش اضطراب کمک میکند، آری! ولی نه قدم زدن و فکر کردن به اضطراب‌ها ! 

من خوبم، من آرامم، فقط کمی خسته ام... این چیزی نبود که من برایش زندگی کنم محبوب من! این آن لحظه ای نبود که آرزویش را داشته باشم یا شاید کمی مشتاق رسیدنش باشم! این خستگی که بر تن من مانده حاصل انتظاری بود که از تو، از دنیا، از عشق، از زندگی داشتم و خلاف تمامشان بر سرم خراب شد! 

من خوبم...

من آرامم...

فقط کمی مرده ام! 

امروز بغض‌هایم را لقمه کردم و با گرسنگی تمام خوردم آخرش هم یک لیوان اشک سر کشیدم و به این فکر میکردم که دیگر آخرهایش است! زندگی را میگویم! وقتی تویی و بغض طنز و طنز بغض آلود...! 

من

من امروز مراقب خودم نبودم! 

دلم میخواهد همینجا حرف هایم را تمام کنم.... من امروز مراقب خودم نبودم! 

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!