شرح حال روزهایی که میگذرد...

خیلی وقته اینجا ننوشتم..نمیدونم چند روزه ولی برای من خیلی گذشته

یه بار خواستم بیام بنویسم دلم براش تنگ شده

یه بار خواستم بیام از اتفاقی که توی آزمایشگاه افتاد بنویسم

یه بار خواستم بیام از درون تاریکم بنویسم

یه بار...

ولی نمیدونم چی شد هر بار منصرف شدم.

این روزا از خیلی چیزا منصرف میشم!

مثلا اینکه بهش پیام بدم و بگم چقدر دلم براش تنگ شده

مثلا اینکه کاری که خیلی وقته میخوام انجام بدم رو انجام بدم!

مثلا اینکه اون برنامه‌ای که قرار بود 1400 عملی بشه رو شروع کنم

مثلا اینکه زندگی کنم!

 

طعم خوب همه چیز انگار رفته. مثل آدامسی که دیگه شیرین نیست. یا نونی که خشک شده! یا نوشیدنی خنکی که گرم شده.

این روزهام، روزاییه که چشمامو بستم و فقط دارم میرم جلو، بلکه روز و حال بهتری بیاد! / همین.

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰

پارانویا

هر شب ازم میپرسید دیوونه ای؟!

هر شب بهش جواب میدادم شک داری؟

و باز تکرار میشد

با اینکه میگفت شک نداره

ولی چرا میپرسید پس؟!

 

منم فکر میکردم اونم اندازه من دیوونه هست

که بی هوا بزنه به دل تاریکی جنگل

درست سیزدهم آبان وقتی که ماه وسط آسمونه

من فکر میکردم اونم اندازه من دیوونه هست

ولی نبود

ولی خیلی راحت عقلشو برداشت و رفت

حالا اینجا

من

مشکوکم به هر کسی که دم از دیوونگی میزنه

بارونایه پاییز که همش گریه بود ولی

این روزا، زیر هر بارون بهاری بستنی میخورم و میخندم

به تمام کسایی که میخوان منو به هر حالتی که شده بشکنن

مثل تو، مثل تو، مثل تو....

این روزا

درگیر این پارانویای تاریکم، اونقدر که برام از دنیای واقعی، واقعی تره این شک!

همین.

 

/برای میم/

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰

میخواستم که آسمان باشم

مرده ام، روی صندلی ام. پشت کامپیوتر

زل زده ام به آسمان از لای پرده از میان پنجره

میبارد

صدایش را میشنوم

بویش را هم...

سرد شده ام... نمیدانم عوارض قرص های لعنتیست یا از گریه های سرد آسمان

آسمان...

آسمان...

به خاطرم می آید...

روزی میخواستم به مثل آسمان باشم

بزرگ

بی انتها

آرام ولی به موقعش پر از خشم

اما

بزرگترین آسمان زندگی ام، اتاقم شد

بزرگترین باران، گریه هایم

من دلم میخواست آسمان باشم

اما آسمان از بودن من خسته بود

پس قفسی به اسم سقف کشید به روی من تا دیگر مرا نبیند.

آسمان از من خسته بود...

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۱۴ فروردين ۰۰

منه این روزهای قبل!

این روزا از سال که میرسه

حس عجیبی دارم

حس چند سال قبل

حس کنکوری بودن

اون آشنایی که منو با کل دنیا نا آشنا کرد

اون روزایی که افسردگیا شروع شد

اون ترازهایی که از 4 هزار بالاتر نرفت

اون حرص روی درصد ها و تمایل به خوندنا

ولی باید کار کرد! ولی باید جنگید!

ولی باید حواست به همه جا، به همه چی باشه

چون تقدیر تو این بود علی!

 

این روزا از سال که میرسه

من پیر میشم

به خاطر منه این روزهای قبل!

منی که خیلی آرزو داشت

منی که عاشق بود

منی که خیلی کار کرد

منی که حواسش به همه چی بود

منی که پیر شد و مرد!

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۷ فروردين ۰۰

کال اف دیوتی!

یه چند وقتی میشه که کال اف دیوتی بازی میکنم! البته همیشه بازی میکردم، این چند وقت حرفه‌ای تر بازی میکنم... بازی اینطوریه که 100 نفر وارد یه منطقه‌ای میشیم که دورش با یه گاز کشنده محاصره شده. این منطقه خیلی بزرگه، کلی شهر از اینا داره و تو باید توی این شهرها بری اسلحه پیدا کنی و خودتو حسابی مسلح کنی و با دشمنا بجنگی. کم کم که آدما میمیرن و 100 نفر کم میشن، اون گاز کشنده که دور منطقه رو محاصره کرده هم کوچیک تر و کوچیکتر میشه تا اینکه لحظه‌های آخر بازی توی یه منطقه خیلی کوچیک میتونی باشی تا اینکه آخرین نفر باشی که زنده میمونه و اگه آخرین نفری باشی که زنده میمونه، تو برنده شدی!

بازی خیلی جالبیه، مخصوصا لحظه‌های آخر اون وقتا که دور و برت گاز کشنده اس و جاهای خیلی کمی داری که فرار کنی یا کمین کنی و از طرفی دشمن هم مثل تو داره پرسه میزنه و اینا باعث میشه خیلی استرس داشته باشی اون آخرا و دست به یه سری حرکتا بزنی که شاید در حال عادی 100 درصد بدونی که اشتباهه ولی توی اون لحظه بی مهابا انجامش بدی!

توی این بازی میتونی تمرین کنی که توی سخت‌‌ترین شرایط با آرامش عمل کنی و صبور باشی تا بهترین حرکت رو انجام بدی.

 

خیلی از وقتا شده تو زندگی واقعی بدون فکر، یه حرفی زدیم، یه رفتاری کردیم و چند ثانیه بعدی گفتیم: "خوب کردم که این کار رو کردم!" یا "اصلا خوب کردم که اون حرف رو زدم!" ولی کم کم که بگذره میفهمی نباید اون کار رو میکردی، نباید اون حرف رو میزدی! چه خوبه توی زندگی‌هامونم تمرین کنیم که توی یه سری شرایط صبور و با آرامش باشیم... آتش‌فشانی که فوران میکنه، اول رو خودش ریخته میشه و اول خودشو میسوزونه... :)

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۷ فروردين ۰۰

سال تحول مهم تر از سال تحویله!

سوال شده بود برام که به عنوان اولین پست باید اینجا بیام و چی بنویسم؟ لم داده بودم به گوشه تاریک دنیام و یه IGTV باز کرده بودم و توی صفحه برفکیش منتظر بودم که لود بشه ولی نمیشد! یکی از هم دانشگاهی هام لایو گذاشت و از بالا نوتیفش اومد ولی نرفتم، میدونستم بازم دارن میزنن و میرقصن! همیشه برام سوال بوده و هست که چه عاملی باعث میشه به حرکت دربیای بری تو ماشین، گوشی بگیری دستت از جاده فیلم بگیری و انگار مثلا بهت خوش میگذره؟!

باز نشد.. IGTV رو میگم... بستم همه چیو و الان که دارم قرص میخورم، اینو مینویسم...

به نظر من تو زندگی هممون یه سالی بوده، که از اون به بعد همه چی عوض شده، همه چی هم نه ولی خیلی چیزا عوض شده و زمینه ساز تغییر خیلی چیزای دیگه هم شده.. برای من اون سال، سالی بود که تصمیم گرفتم رشته ریاضی رو ول کنم و بیام سمت تجربی. اگه اون سال نبود، 98 درصد چیزایی که الان دارم و هستم، نبودن! اون سال، سال تحوله، اون سالی که خواسته یا ناخواسته عوض میشی. به نظر من بقیه سالها به جز سال تحول، هیچکدوم تبریک ندارن! اگه بخوای حساب کنی، تمام روزها یکمه، شنبه اس، اول هفته اس، اول ماهه. این زمان ساخته دست بشره که فکر میکنی هر چی میگذره پیر میشی و دیگه دیر میشه برای سال تحول! فکر میکنی هر چی میره جلو، دیگه اون سال تحوله نمیاد! یا ازت خیلی دور و دورتر میشه و با یه جمله "از ما که گذشت" خودتو توجیه میکنی :)

 

تا خودمو پیدا کنم خیلی طول میکشه، گم شدم لای نوشته هام، لای شعرام، لای نفس نفس زدنام برا زندگی و خستگی و خستگی و خستگی و باز به دوش موندن خستگیا! از اینکه برای همه چیز، برای اتفاق افتادنشون انرژی گذاشتم و جواب نگرفتم، خسته ام. از اینکه بهتر نمیشه، خنثی نمیمونه، بدتر میشه خسته ام. از اینکه تلقین کنم به خندیدن، خسته ام. از اون لحظه ای که دقیقا فکر میکنی شده، فکر میکنی نوبت توهه، فکر میکنی... ولی ولی دو لحظه بعدش صد قدم دورتر میشی از تفکری که داشتی، خسته ام. از خیلی چیزا خسته ام که حتی از گفتنشون هم خسته ام!

 

و ناراحتم

برای برفی که نبارید گوشه پنجره اتاقم تا زل بزنم بهش و دیگه به هیچی فکر نکنم. برای خیابون سردی که گریه آسمونو دید و پسش زد. برای سازم که هیچوقت شاد نزد. برای خودم ناراحتم ... من هیچوقت نباید شروع میکردم به عمیق فکر کردن...

 

با این حال...

با اینکه هیچی حس تازه بودن نداره، همون دردایه قدیمی، همون اشکا، همون شبا، همون سختی ها رو داریم و ادامه میدیم. سال نو شد. مبارک همگی تون :)

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰

آخرین روز آزمایشگاه در سال 1399

امروز به شکل عجیبی دلگیر بود، حتی راهرو‌های ساختمون علوم پزشکی هم تاریک بود و هیچکس دستش نمیرفت چراغا رو روشن کنه

امروز آخرین روزی بود که آزمایشگاه‌ها باز بود و ما هم آخرین روز کاریمون بود... صبحش، خانوم مرموز آزمایشگاه رو هم دیدم، با همون لبخند مرموز همیشگیش! روی میز یه برگه از خوشنویسی‌های انگلیسیش بود! یه لحظه دلم برا همه چی گرفت، برای باکتری‌هام توی یخچال، برای پیاده روی های طولانی مدتم، برای نگهبان دانشگاه، حتی برای بوی بد جذاب اتوکلاو و...!

از آخرین لحظه ها بدم میاد

از اینکه بدونم این لحظه، آخرین لحظه اس، بیشتر بدم میاد!

 

خسته ام، انگار امشب تمام خستگی‌های 6 ماه کار امسال تو آزمایشگاه یهو افتاده به جونم، ولی میدونم از کار خسته نیستم، من هیچوقت خسته کار نیستم... میدونم خستگیم از چیه... تازه فهمیدم آدم باید برای چیزی انرژی بذاره که ازش مطمئن باشه، اون فضانوردی که از اینجا تا ماه رفت اگه ماه رو ندیده بود و بهش باور نداشت که نمیرفت، میرفت؟ اون از ماه و بودنش مطمئن بود... همیشه همینطوره...

من دیگه توی سنی نیستم که تا از جلو پام مطمئن نباشم، قدم بذارم جلو! من سنم از آزمون و خطا گذشته!

اگه میفهمید! (که من دنبال اطمینان بودم)

 

اینم یه عکس از آخرین روز آزمایشگاه...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

پس چه شد؟!

شب بود

از تلویزیون صدای اخبار می آمد.. آن موقع ها اخبار اندازه این روزها خبر بد نداشت!

من مشق هایم را نوشته بودم، خوش خط و تمیز

اتاقم را مرتب کرده بودم

پنجره باز بود و نسیم خنک به کله‌ای که موهایش با شماره 4 زده شده بود میخورد!

من گوشه‌ای نشسته بودم و کلکسیون کارت‌های بازی ام را مرتب میکردم و

استرس این را داشتم که جلسه موسیقی این هفته را چکار کنم؟

نکند باز بد بنوازم؟

نکند نت ها نارفیقی کنند و سر جلسه از ذهنم فرار کنند؟

نکند دستانم بلرزد و از اخم های یواشکی استاد، عرق کنند؟

رویاهایم پر پیشرفت بود!

پیشرفت در نوازندگی

در درس

در کار و شغل

چند سالم بود؟ خیلی که باشد 13...

کسی چه میدانست، 10 سال بعد دلم باز همان استرس ها را بخواهد؟

همان هایی که آن شب ها نمیدانستم چکارشان کنم...!

 

این روزها کمی کار مشکل تر است

این روزها نمیدانم خودم را چکار کنم..!

در کدام خیابان خودم را جا بگذارم که دیگر برنگردد؟ که گم شود

درِ کدام تالار رویای محال را باز کردم که این شد؟

همه چیز خوب که نه حداقل قابل تحمل بود، پس چه شد...؟!

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

جنگیدن همیشه با شمشیر نیست!

این روزا

این هفته ها

فشار زندگی رو بیشتر روی دوشم حس میکنم

و بیشتر از هر روزی نا راحتم

نا راحت! نه ناراحت!

راحت نیستم.. این شرایط رو نمیخام، درست کردنش زمان میبره و من...

من دیگه صبری ندارم!

اونقدر برای خیلی چیزا انتظار کشیدیم و تهش دیدیم بیخودی بوده

ته دلمون خالی شد

انتظار ما از زندگی این نبود

یه چیز دیگه بود

قرار نبود اینطوری بشه که تو دلم هزار گله و حرف داشته باشم

ولی چیزی برا گفتن نداشته باشم!

این روزا فهمیدم جنگیدن همیشه با شمشیر نیست

کشتن همیشه با تیزی

یا حتی یه حرف

یا یه گلوله

نیست

بعضی وقتا تو زیر فشار یه سری چیزایی له میشی

که قبلا با اونا حس خوبی بهت دست میداد

این روزا خیلی دلم اون حس خوب رو میخاد، این روزا بیشتر از هر روزی میخام باشی، فشار این همه زندگی رو یه نفره تحمل کردن کار سختی بود..

 

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۱۷ اسفند ۹۹

پسره میکروبی

داشتم قدم میزدم که یهو بهم زنگ زدن

خانوم دکتر بود، گفت میتونی بیای یه سر آزمایشگاه؟! یه نمونه دارم میخواستم کشت بدم

آخه مگه میشه به این سوال جواب نه داد؟! :))))) من اونقدر کار میکروبی دوست دارم که اگه بگن بری کرونا میگیری، بازم میرم! شدم پسر میکروبی که کم مونده تا خودش میکروب بشه!

رفتم و دیدم هیچی نیست! محیط کشت هم نداشتیم...

تا درست کردم و ریختم تو پلیت و سرد شد، ساعت شده بود 13:45 و آزمایشگاه ساعت 14 بسته میشد! توی 15 دقیقه 4 تا پلیت کشت دادم و تموم یه جورایی کار خانوم دکتر رو انجام دادم! ولی چون عجله ای بود حس خوبی بهش نداشتم! همش دقت میکردم که کار خانوم دکتر رو درست انجام بدم و آبروم پیشش نره ولی هی زمان داشت تندتر میرفت جلو!

فقط امیدوارم که درست انجام داده باشم دیگه..!

امروز لاکتوباسیلوس روتری کشت دادم! یه پروبیوتیک! از اون باکتری مفیدها که باعث بیماری هم نمیشه!

هوا هم ابری بود و یهو تو آزمایشگاه بودم که بارون بارید! خیلی حال خوبی بود ولی کلی هم دلم گرفت! ولی کلی یاد کردم کلی چیزا رو...

 

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!