بچه که بودم تو کلاس موسیقی، معلمم بهم گفت سعی کن همیشه تند نوازندگی کنی! اینطوری هم حس اینکه حرفهای هستی بیشتر میشه و هم خطاهایی که میری، نتهایی که با اشکال میزنی خیلی شنیده نمیشه! خیلی ایرادهات دیده نمیشه!
تا الان که 10 سال شاید حدودا از اون روزا گذشته هنوز به اون جمله فکر میکنم و همیشه سعی کردم تو زندگیم هم ازش استفاده کنم... به نظر من اگه سرعت زندگیت بالا باشه تو میتونی حتی به سرعت از حال بدها و شرایط بد هم بگذری... اگه سریع زندگی کنی اگه تند تند کار کنی، احتمال موفقیتت بالاتر میره... نمیشه صبر کنی تا همه چیز ایدهآل بشه و اونوقت شروع کنی به زندگی کردن. نه! ایدهآل گرایی توی این مورد خیلی کار نمیکنه! زندگی با سرعت داره میگذره و کسی برنده اس که سرعت خودشو با سرعت زندگیش یکی کنه!
این حرفا رو دارم در بدترین شرایط فکری ممکن مینویسم. خیلی وقت بود که تصمیم داشتم یه پست با این عنوان بنویسم ولی فکر کردم امشب که توی نقطه تاریک مغزمم، بهترین موقع باشه... از بچگی تا الان بهم گفتن تو خوش شانس بودی! شرایطت خوب بود که اینطوری شد و اینطوری میشه! و فقط من خودم میدونم که اینطور نیست! چون من سخت کار کردم. برای کوچیکترین چیزا توی زندگیم من بیشترین کارها و تلاشها رو کردم. من مثل بقیه نبودم که یه کاری رو انجام بدم و نتیجه نداد ولش کنم. من اونقدر اون کار رو تکرار میکردم که نتیجههای موفقیت رو ببینم... من همیشه اینطوری زندگی کردم، خستگی ناپذیر با سرعت بالا...
به نظر من ضربههای هرچند ضعیف ولی پیوسته میتونه از یه ضربه قوی ولی همون یک بار، قوی تر باشه... منم برای تمام زندگیم همین نظرم رو ادامه دادم و نظر بقیه برای من مهم نبود... مثل همین حالا که کلی تهمت پشت سرم هست، کلی شک، کلی بی اعتمادی، کلی تنهام...! اما من یاد گرفتم 23 سال اینطوری زندگی کنم...کم نیست! من 23 سال سابقه کار دارم توی این دنیای بی رحم :) من کسی ام که سرعت زندگیش خیلی بیشتر از تمام کساییه که پشت سرم فقط حرف رها میکنن....
اینا رو نمینویسم که غرور توی دلم رو زنده کنم، بلکه اینا رو مینویسم برای کسایی که میگن شانسی توی کامپیوتر موفق شده، شانسی وارد آزمایشگاه شده، شرایطش خوب بوده که تو موسیقی استعداد پیدا کرده! شرایطش خوب بوده که الان تو سن کم اینقدر تجربه و موفقیت گرفته!
نه!
من سرعت زندگیم زیاد بود. من وانستادم ببینم فردا چی میشه. من صبر نکردم ببینم خدا چی نوشته تو سرنوشتم. من صبر نکردم که فرصت ها رو از من بگیرن. سرعت زندگی من زیاد بود و توی اتاق جای من نبود، توی خونه جای من نبود، من آسمون رو میخاستم...
برای من شانسی وجود نداشت! من چشمامو بستم و تخت گاز رفتم... نگاه نکردم ببینم کی چی میگه! کی چیکار میکنه! کی میخواد برام سد بشه!
ولی...
خیلی سخته که بعد این همه تلاش برای این زندگی، ببینی عزیز ترینات چه فکرایی پشت سرت میکنن :) (سه نقطه، قلب مشکی)
...
پ.ن: این پست رو در تاریخ 20 ام بهمن نوشتم ولی نمیدونم چرا منتشر نشده :)