این ساعتا، این لحظه ها که میشه
انگار یکی تو من
خودشو دار میزنه
تو اتاقش، تو کمد قهوه ای رنگ قدیمیش، با ملافه سفید!
آشفته میشم، بی قرارم، انگار یه اتفاقی افتاده که من ازش خبر ندارم...
دلم سکوت میخواد تا برم تو خودم ببینم چی شده
اگه یه جای ساکت پیدا نکنم حسابی بهم میریزم و دیگه اونوقت خدا میدونه چی میشه...
این ساعتایه هفت
این احوال بی قرار
این که حس میکنم همه چی از دستم در میره و هیچی تحت کنترل نیست
آخر منو همین ساعتایه هفت میکشه :)