یادمه دوم دبیرستان بودم و توی حال و هوای المپیاد و علم و این چیزا... عاشق شیمی بودم (هستم هنوزم البته!) توی یه مسابقه علمی شرکت کردم به اسم "مسابقات آزمایشگاهی شیمی"... یادمه که ما تو مدرسه مون آزمایشگاه درست و حسابی نداشتیم و اونقدر درسا هم فشرده بود که اصلا معلم ها فرصت نمیکردن ما رو ببرن آزمایشگاه دو تا چیز یاد بگیریم... خلاصه واژه "آزمایشگاه" بین بچههای مدرسه ما خیلی غریبه بود!
ولی من شرکت کردم! همونطور که گفتم اون روزا خیلی تو جو آزمایش کردن و تحقیق و این چیزا بودم. یادمه که بریکینگ بد رو داشتم برای اولین بار نگاه میکردم! آبله مرغان گرفته بودم و توی خونه قرنطینه بودم به خاطر همون راجب بیماریها میخوندم و ...
من کلی جزوه و کتاب خوندم برای آزمایشگاه ولی خیلی نتونستم رنگ آزمایشگاه رو ببینم...! خلاصه روز مسابقه فرا رسید و رفتیم وارد آزمایشگاه شدیم... اولین چیزی که خورد تو ذوقم این بود که همه روپوش سفید و دستکش و عینک آزمایشگاه آورده بودن و من با لباس روزمره و ساندویچ به دست رفته بودم :)))) اونجا اول از ما یه امتحان کتبی گرفتن که حتی همون سوالهاشم راجب آزمایشهای عملی بود که یه چیزایی یادمه نوشتم (از خودم! از خودم و ایدههایی که به ذهنم میرسید) که یادمه مسئول آزمایشگاه که یه خانومی بود که هنوز لبخنداش یادمه اونجا داشت برگهمو نگاه میکرد تا نمره بده نیشش تا بناگوش باز شده بود و من از دور نظارهگر بودم :))))
بخش عملی مسابقه شروع شد... یه سری آزمایش بود و یه سری استفاده از وسیله ها، یکی از آزمایشهاشو درست انجام دادم. فکر میکنم اگه درست یادم باشه آزمون شعله بود که با رنگ سوختن باید اسم فلز رو مشخص میکردی و دو تا آزمایش دیگه خیلی برام سخت بود! بعدش مسئول آزمایشگاه یه چیزی شکل بالن قرمز داد بهم گفت طرز کارش چطوریه! من یکم این دست اون دست کردم و یکم باز خندید بهم و گفت باشه، تمومه برو!
اولین نفری بودم که رفته بودم تو مسابقات، یعنی از همه زودتر رسیده بودم و خب! اولین نفری هم بودم که کارم تموم شد.. باختم! 13 نفر بودیم که من فکر میکنم 12 ام شدم! اونجا خیلی حس بدی داشتم... یادمه اومدم بیرون و ماشین حسابمو شکوندم! جلو در نشسته بودم منتظر دوستام که از مسابقههای دیگه بیان و بریم... یکم گریه کردم... حس شکست خیلی حس بدی بود برام و هست! من نمیخواستم ببازم...
دوباره رفتم داخل آزمایشگاه و اون بالن قرمزه رو برداشتم و رفتم پیش اون خانومه که مسئول آزمایشگاه بود گفتم این چطوری کار میکنه؟! یه لبخند زد بهم و گفت: "آفرین که اینقدر دنبال یادگیری هستی!" اولا اسمش پوآره! و این یا بالن قرمز نیست! و حالا بیا یاد بدم چطوریه... رفتم پیشش یاد گرفتم و ازش تشکر کردم و زدم بیرون... حال بهتری داشتم. چون یه چیزی یاد گرفته بودم.. چون از مرکز شکستنم، جوانه زدم...
یادمه رفتم توی خونه و توی انجمن های شیمی و آزمایشگاهی ثبت نام کردم و از اون روز به بعد من بیشتر تلاش کردم، بیشتر و بیشتر و بیشتر... فقط به خاطر لبخندی که اون روز اون مسئول آزمایشگاه بهم زد و اون قطرههای اشک از شکستی که اومد پایین ولی خوردن به لبخندم... من رشد کردم! من دیگه نخواستم شکست بخورم، خواستم حالا طوری شد که اینجام! یک دستیار آزمایشگاهی که هر روز توی آزمایشگاهها پرسه میزنه و صد برابر سوادش بیشتر از اونی شده که پوآر رو "بالن قرمز" صدا میزد!
اون روز داشتم آزمایشگاه رو مرتب میکردم که چشمم خورد به پوآر (عکس پایین) و یاد این قصه افتادم و گفتم بیام و اینجا بنویسمش... تمام چیزایی که من دارم از شکست هام بوده از گریه هایی که تو تنهاییام آوار شد روی قلبم و فهمیدم جز خودم، هیچکس حواسش به من نیست...