دیروز به همه جا سرک کشیدم! یعنی کار هم داشتم البته ولی دیگه هر آزمایشگاهی میرفتم حس میکردم مال خودمه و خیلی توش میموندم! کلیدها دست من بود چون مسئول آزمایشگاه جلسه داشت و من یه یک ساعتی رئیس آزمایشگاه ها بودم :))))
البته من اینو نگفتم! امیر بهم به شوخی گفت که یه روزی رئیس این آزمایشگاهها میشی!
آها راستی امیر رو معرفی کنم :))) امیر دوستمه که از سال 95 باهاش دوستم و یکی از نزدیکترین آدما به من هستش که همیشه هوامو داشته و توی تمام مشکلات منو راهنمایی کرده و دلداری داده بهم. امیر رو واقعا مثل یه برادر قبولش دارم، با اینکه دوره از من. با اینکه خیلی بزرگتره از من ولی خیلی خیلی صمیمی هستیم با هم.
خلاصه تو یکی از آزمایشگاهها نشسته بودم که یه نفری اومد که بعدا فهمیدم دکترا شیمی داره. میخواست اسپکتوفتومتری انجام بده و بلد نبود و خب اینجا من وارد صحنه شدم و براش انجام دادم و کلی حال کرد و یکم بهش کمک هم کردم. همش بعد هر مرحله میگفت: "خب! چیکار کنیم؟!" و خیلی بامزه اینو میگفت و پشت ماسک یکم خندهام گرفت!
یه چیزی هم به دستم خورده که نمیدونم چیه و از کجا اومده فقط میدونم فعلا نتونستم پاکش کنم! یه جور تتو یادگاری از آزمایشگاه مونده رو دستم!!! (عکسشو پایین ببینید)
ظرفامم شستم و یه چیزی دیدم! یه تیکه از اون مزوری که شکستم :))) یه مدرک جرم! باز اون روز یادم اومد ولی دیگه به اون اندازه برام آزاردهنده نبود. به این فکر افتادم که کاش آدما از یه حسی دور نشن، یا بهتره بگم کاش مجبور به دوری از احساسات نشن! دوری آدم از آدم خیلی ملاک نیست ولی دوری آدم از احساسات خیلی سخت میکنه شرایط رو... از این میترسم یه روزی اونقدر باهاش قهر باشم که احساساتم ازش دور بشه البته اینطور نمیمونه چون همیشه فهمیدیم به موقع آشتی کنیم!
دیروز روز خوبی بود، ولی دیشب شب خوبی .... نه!