خوب؟ نه...

حالم خوب نیست... ولی! تو باشی هم دیگه خوب نمیشه!

من غیر از تو کسی رو دوست نداشتم و چقدرررررررررر از اینکه اینو بهت گفتم پشیمونم ولی تو اصل ماجرا هیچ فرقی نمیکنه. ولی ولی ولی...

تو باشی هم دیگه دوستت ندارم!

سنگ شدم؟ نه... ولی سنگین و خسته ام. سنگین از حرفایی که نگفتم و خسته از حرفایی که گفتم!

شاید حرفایی که در ادامه بزنم تلخ باشه اما

اما ناراحتم از دنیای خوبی که با تو تقسیمش کردم و این شد!

ناراحتم از زمانی که برای تو صرف کردم و این شد!

ناراحتم و بی نهایت برای ادامه فکری که صرف تو بشه خسته ام! و بدتر از همه اینکه این دیگه دست من نیست

تو مثل یه برنامه کامپیوتری که بینهایت بار اجرا شده تو کامپیوتر، تو مغز من در حال اجرایی! مثل یه موزیکی که همیشه رو تکراره! مثل کاجی که همیشه سبزه مثل...

مثل قلبی که همیشه میتپه.

اینا حرف های عاشقانه نیست. پرانتز باز، جمله خبری، پرانتز بسته ...

نمیدونم دارم چی مینویسم! باور کن قرص نخوردم ولی مثل همون زمونا که تو میگفتی نخور و من میخوردم گیج و منگم! به اون حرفای "بولد" که زدی فکر میکنم! شب و روز، روز شب، صبح و ظهر، ظهر و عصر! ای کاش یه چیزی به اسم ایمپلنت مغز هم داشتیم! اینو مینداختیم سگ بخوره، میرفتیم یکی نوشو میذاشتیم سر جاش!

فعلا تا همینجا... خوبم؟! نه.

 

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

هم مسیر

جاده میرفت، خورشید منتظر ما بود که به مقصد برسیم و بعد برود و نگران تاریکی ما نباشد!

جاده میرفت و باد همراه ما بود که به اضطراب خورشید پایانی دهد و

تو از قصد مسیر را طولانی تر میکردی...!

پیچیدی به کوچه پس کوچه ها، حرکت بعدی کیش شد و...

خورشید مات ما!

آن روز قلبم شکسته بود و اینکه این سکوت بینمان نمیشکست این را مدام یاد من می آورد تا که

سکوت هم شکست!

انگار کلمه ها افسار گسیختند و تو هم راضی بودی چون لبخند نقش شد روی پهنای لبت

گفتی، گفتم

شنیدی، شنیدم

چراغ راهنمایی ها همه قرمز شدند، انگار هیچکس دلش مقصد را نمیخواست!

جاده اینبار نمیرفت! من و تو "با هم" میرفتیم...!

خورشید و باد و جاده و چراغ های راهنمایی هم نظاره گر...

زندگی انگار همان دو لحظه بود، همان دو دقیقه...

کجا بودی؟

تا الان کجا بودی؟

کجا بودی تا من درنگ نکنم در حرکات بعدی

تا من مکث نکنم، شک نکنم

تا من افسار گسیخته پیش بروم

کجا بودی؟

لبخندهایت کجا بود...

اما

دیر نیست

تنها چیزی که دیر شاید باشد حسرت خوردن برای توست!

حالا که آمدی

حالا که مسیر زندگی هایمان به هم در این نقطه گره کور خورده

این را غنیمت یک جنگ 23 ساله میدانم و

قدرش را "زیاد" میدانم...

این روزها به بعد اعتماد را سخت در خودم نگه داشتم ولی هنوز دارمش هنوز قطره نوری در عمق قلبم میتوانی پیدا کنی و میدانم تو از همین قطره نور میتوانی خورشید دیگری به پا کنی! این روزها من نفس را در ریه هایم حس میکنم، نور خورشید را روی صورتم حس میکنم، باد را لای موهایم حس میکنم این روزها نت به نت گیتار را حس میکنم این روزها من...

من...

من باز احساساتی شده ام... پرانتز باز خبر بد، پرانتز بسته!

غرق شنیدن تو بودم که دیدم وقت خداحافظی رسیده، نه تو دلت میخواست بروم و نه من دستم به دستگیره ماشین میرفت! ناگهان ناخودآگاه از زبانم در رفت و گفتم: "مراقب خودت باش!" خودم تعجب کردم و تو انگار واقعا بعد از آن جمله خواستی مراقب خودت باشی!

چه غروب خوبی... چه غروب خوبی بود وقتی به طلوع خودم ایمان داشتم!

چه غروب خوبی وقتی هم مسیر من "تو" شده بودی...!

 

5 دی ماه سال 1400

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۰ دی ۰۰

به نام تو

به نام تو...

تویی که خدای من بودی.

 

میدانستم آخرین بار است. در را بستم. میدانستم دیگر برنمیگردم. در راهرو، دستم را رها روی کاشی‌هایی که تا نصف دیوار را تسخیر کرده بودند کشیدم و تا راه پله رفتم. شب بود. شبی پر ستاره، در خروجی را باز کردم، و بستم! میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم. هوا سرد نبود ولی سردم بود! در تاکسی ولی بخاری تا تهش روشن بود و نفس کم بود! در تاکسی را بستم، میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم. کوچه تاریک بود، بی ترس، رها... تا آخرش رفتم، کلید انداختم و در خانه را باز کردم، و بستم... میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم. در ورودی خانه به همینطور... و درنهایت در اتاق! میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم...

بی نیاز بودن خیلی چیز عجیبیست. تو... لحظاتی بود که تمام خانواده من بودی، تمام کس و کار من بودی در این دنیا. تنها کسی که حرف هایم را میشنید... باور کن.. لحظاتی بود که به بن بست میخوردم ولی دست هایت را قلاب میکردی بی چشم داشت، تا من از دیوار بالا بروم. همیشه که نه ولی بودی! درست در لحظه های درست! به موقع و آن تایم و با ظاهری آراسته و لبخندی که همیشه امضای تو بود. تو را جادویی پیدا کردم، وقتی که از تمام آدم ها طرد شدم و لبه پرتگاه زندگی ایستاده بودم. وقتی غرق قرص بودم و تو دعاهایت را مرموز و زیر لب زمزمه میکردی. اینجای متن که رسیده ام انگار به اجبار باید از واژه "ولی" یا "اما" استفاده کنم... بعد این واژه‌ها قرار نیست جملات خوبی بیایند... امشب من از هیچ چیز نمیترسم. رها... مثل همیشه ولی با غلظت خلوص 99.9%.

به قلبم پیروز شدم... این شاید فردا تیتر اول روزنامه‌های سلول به سلول تنم باشد! اما انگار این از آن پیروزی‌هایی نیست که خوشحالی بیاورد. برعکس. من انگار مرده ام! سالها بعد وقتی که پوسیده شدم فهمیده میشود ولی مرگ من از همین حالا اتفاق افتاده. اینجایی که من ایستاده ام، از آن روزی که با تو برای اولین بار آشنا شدم خیلی پرتگاه تر است! و میدانم اینبار دیگر کسی نیست که زیر لب دعا کند: "نکند بپرم...!".

نمیپرم...آنقدر عقلم بزرگ شده که زندگی را به اجبار کسانی که وابسته من هستند ادامه دهم اما با حالتی مرده. که دیگر هدفی ندارد، برای آینده اش چه با تو چی بی تو نقشه نمیکشد. نگران این نیست اگر به تو نرسد چه میشود! دلشوره اینکه نتواند تو را خوشحال کند را ندارد. من از امشب میمیرم! شاید روزی زنده شوم ولی آن من، دیگر من نیست! من از امشب میمیرم...

داشتم میگفتم.. بی نیاز بودن چیز عجیبیست! چون این لحظه، من بی نیازم. از هر احساسی، از سمت تو، از سمت مردم این شهر، از سمت هر کسی که بخواهد مرا از این حال و هوا در بیارد! یک جورهایی بیذارم! از تمام نقاب ها. از تمام تاریکی پشت نقاب ها. من نقاب ها را شناختم و حال، به نام تو سوگند که بیذارم، از سیاره نقاب دارها

.

.

.

 

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

استعفا میدهم...

من استعفا میدهم.

از دوست داشتن چشم های تو

از زیر باران فکر کردن به تو

از اینکه وقت موزیک های شاد یاد تو می افتم

از اینکه وقت موزیک های غمگین یاد تو می افتم

من استعفا میدهم..

از شادی و خنده هایی که فقط یک قرار تو خالی بود!

قول و قرار هایم را میشکنم، جوری که هزار تکه شود

و ولو میشوم روی هر هزار تکه، گویی هزار سال است که به خواب نرفته ام

من استعفا میدهم و برمیگردم

به اتاقم

چیزهای زیادی هست که در دفترم ننوشته ام

سکوت میخواهم

آنقدر سکوت که بتوانم صدای پرندگان را، صدای تک تکشان را بشنوم

از زنده بودن استعفا میدهم، میخواهم کمی نباشم و آنقدر نباشم که این نبودن طعم مرگ بدهد

میخواهم آنقدر تلخ شوم که هیچکسی مرا یادش نیاید.

آنقدر دور افتاده که خیال هیچکسی داخل حیاط من نیوفتد

میخواهم استعفا بدهم.

از زندگی!

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

سیزده به اضافه من!

به تقویم نگاه نمیکنم، به ساعت نگاه نمیکنم، به پنجره که خبر از روز شدن میدهد نگاه نمیکنم، آلارم گوشی را نمیشنوم. لیوان آب نصفه از دیشب را سر میکشم و بیدار میشوم. همه به جز من میدانند که امروز چهاردهم است...! تولد واژه جالبیست. وقتی 23 سال پر از ماجرا و تاریکی گذرانده ام و بقیه نوید یک سال خوب را به من میدهند! با این حال در رودربایسی قلب خسته ام میمانم و لبخندی هر چند بی روح نقش میگیرد روی صورتم.

 

چهارده منهای من! سیزده به اضافه من!

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۴ آبان ۰۰

دردای تکراری ولی زخمایه تازه

مثل کسی که سالهاست حرف نزده و حرف زدن یادش رفته، انگار سالهاست ننوشتم و نوشتن یادم رفته. مینویسم و پاک میکنم و این آخرین چیزیه که نوشتم و پاک نکردم..!

همیشه فکر میکردم روزهای زندگی مثل قدم زدن روی تپه ها و دشت هاست. یه روز میری بالا، یه روز میای پایین. یه روز از طلوع آفتاب انگیزه میگیری و یه روز از غروب آفتاب افسردگی میگیری. هوا همون هواس، ریه همون ریه اس ولی یه روز میشه بغض، یه روز میشه هیجان تپش قلب! من اینطوری فکر میکردم... فکر میکردم و مطمئن بودم زندگی همین یا یه چیزی تو همین مایه هاس. اما...

اما انگار این چیزا یه خیاله! میدونی.. این که فکر کنی هر چیزی در حال گذره. اینکه اگه یه روز بد داری، مطمئن باشی یه سری روز خوب هم در انتظارته. نه... اینطوری نیست. زندگی قدم زدن روی تپه ها و دشت ها نیست. زندگی گیر کردن داخل تپه ها و دشت هاس! اینکه انگار عملا دفن شدی ولی باید ادامه بدی. اینکه زنده ای. حس میکنی دردا رو. حس میکنی حس ها رو! ولی اونقدر فشار داخل قبرت زیاده که نمیتونی هیچ حرکتی بکنی! ولی حس میکنی حرکت کردن چه حسیه!

میدونی... حس کسی رو دارم که توی آفریقای جنوبی داره از گرسنگی میمیره ولی شنیده اونطرف اروپا بستنی های خوشمزه‌ای داره. همینقدر غریب. همینقدر دور. همینقدر نشدنی.... بگذریم..

جالبتر اینه که این دردا حداقل برای من تکراری شده، اینکه رفتن آدما رو ببینم، اینکه شکست رو جلوم ببینم یا.. هر چی. ولی هر بار که پیش میاد انگار برا اولین باره ضربه خوردم! انگار برا اولین باره توی اینجور موقعیتی قرار گرفتم. دردایه تکراری ولی زخمایه تازه، فردای تکراری ولی اخمایه تازه...! هر چی جلوتر میرم انگار بیشتر به پاک کردن این متن نزدیک میشم پس...

همین.

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

پیری!

شدم شبیه کسی که بعد از یه ماجراجویی بزرگ، برگشته به زندگی واقعی و یه کار معمولی داره انجام میده. شبیه حس سقوط ولی بی ضربه مغزی! یا شاید یه سکوت بعد از یه سر و صدای حسابی! دلم جایی که هستم رو نمیخاد و مغزم جایی که میخام باشم رو نمیتونه پردازش کنه. خیلی وقتا شده خیره شدم به یه نقطه و اونقدر عمیق شدم که صدای اطرافمو نشنیدم تا اینکه زدن رو شونه ام و گفتن... خوبی؟!

خوبم... یعنی اونقدر بد نیستم که نشه تحملش کرد! فقط تو دلم کلی حرف دارم که نگفتم و فکر کنم هیچوقت نشه بگم! کلی ملودی تو سرم هست که نساختمشون و کلی ایده که هنوز فقط ایده ان! در کل، توی زمان و مکان و شاید توی جهان اشتباهی ام!

فکر میکنم که به این میگن پیری! به اینکه بیشتر از عددهای سنت زندگی کرده باشی، اینکه پر از حرف باشی و سکوت اختیار کنی و آماده باشی توی 30 ثانیه هر چیزی که داری رو از دست بدی!

این معنیش شکست یا افسردگی یا ضعیف بودن نیست. اتفاقا این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای دنبال یه تغییرم، یه جرقه، یه بهم خوردن توازن! یه باد که برگ های زردو جمع کنه یه جا تا من باشم و برنامه ریزی برای روییدن دوباره...

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰

در این مدت چه گذشت!

سلام! خودت هم خوب میدانی که ننوشتن یا نبودن را دوست ندارم. خودت هم میدانی معتاد به بودنم، معتاد به نوشتنم. خودت خوب میدانی که من مرد رفتن نیستم! لطفا (و البته امیدوارم) این روزهایی که نبودم، خلاف حرفم را ثابت نکنند.. باورت بشود یا نه این روزها من با خودم هم حرفی نزدم! فقط سکوت مطلق بود و...

کمی زخم زبان با طعم خنده و مزه شور خون

کمی تاریکی و افسردگی (مثل همیشه)

چند صحنه تماشای رفتن آدم ها

چند قلپ قرص و چند خشاب آب!

من این روزها به اینکه آدم خوبی نبودم خیلی فکر کردم! نه...خواهش میکنم انکارش نکن. من آدم خوبی نیستم. نه در عشق، نه در زندگی، نه در رفاقت، نه در کار..! هیچوقت اولویت نبودم و اولویت نداشتم! هیچوقت... ولش کن...

من تردید دارم به خودم به آینده به حرف های خوشبینانه ای که مردم راجع به من میزنند. که نابغه ام! که آینده درخشانی دارم! نفرت دارم از اینکه همه فکر میکنند دنیای من گل و بلبل است! من اگر مبارز شدم، اگر شب و روز کار کردم، اگر مهربان بودم و خوبی کردم، اگر دل نشکستم و بی دلیل دنیای کسی را ترک نکردم، اگر درس خواندم!، اگر سرم پر از ایده های پولساز و آینده دار بود دلیلش فقط یک جمله است: مجبور بودم!

من تمام این سالها، این پله ها را طی کردم، دو پله رفتم بالا و چهار پله افتادم پایین، در کوچه کوچه شهر گم شدم و فکر و خیال بود که مرا میبرد. خنده آدم ها بود که دلیل اشک های شبانه ام بود، من رفیق ترین بودم ولی انگار نارفیق ترین ها را جذب خودم کردم! به نظرت مقصر من بودم؟

من بدم می آید از اینکه مردم فقط چیزهایی را میبینند که به دست آورده ام، چیزهایی که از دست دادم را نمیبینند. مردم آن داد و گریه هایی که سرم را فشار دادم به بالشتم و خودم را خالی کردم را که ندیدند! (همینجا از بالشتم به خاطر این رازداری تشکر میکنم!). مردم آن دیوار پر از جای مشت هایم را که ندیدند! (از دیوار اتاقم هم تشکر میکنم). مردم آن باوری که در من فروریخت وقتی رفتنِ نارفتنی‌ترینم را دیدم، را ندیدند...

 

اگر این سوال "در این مدت چه گذشت" را از من بپرسی، برایش سالها جواب دارم! اما هیچکدام جواب های خوبی نیستند. میدانی... روزهای روشنی که پر از اتفاق‌های تاریک باشند و فلش‌های رو به بالایی که پر از سقوط باشند و شلوغی‌هایی که پر از تنهایی باشند، چیزهای خوبی نیستند...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

گور بابای تمام آرزوهای دنیا...!

یک روزهایی بود فکر میکردم اگر من به این نقطه از زندگی برسم، به تمام آرزوهای زندگی ام رسیدم و دیگه زندگی ام از این رو به آن رو میشود! یک روزهایی بود که لحظه شماری میکردم رسیدن این لحظه‌ها از زندگی‌ام را... یک روزهایی بود که فقط با فکر به این روزها آرام میشدم و با آرزوی رسیدن به این روزها بود که خوابم میبرد، اما ...

اما حالا که به این روزها رسیده ام، یک لحظه حسرت آن روزها را دارم! حالا که به چیزی که میخواستم رسیدم، به هدف هایم نزدیک شدم، دقیقا این لحظه‌ای که باید آن را نقطه اوج زندگی ام بشمارم، حسرت این را دارم که برگردم و کمی در گذشته زندگی کنم! روزی کسی به من گفت که آرزوها تاریخ انقضا دارند..! من به این حرفش خندیدم... امروز ... نه اینکه تاریخ انقضای آرزوهایم گذشته باشد ها .. نه! اما آنقدر بیماری و غم و مشکلات به این روزهایم چیره شده اند که هیچ طعمی را حس نمیکنم! دکتر گفت اینکه مزه یا بوی غذایت را نفهمی طبیعی است اما من طعم زندگی ام را هم نمیفهمم و این خیلی تاریک است! خیلی ...

یک روزهایی از زندگی تنها چیزی که داشتم آرزوهایم بود

امروز که به آنها رسیده ام

دوست داشتم از همین تریبون فریاد بزنم:

"گور بابای تمام آرزوهای دنیا..."

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰

منی که همیشه از تاریخ متنفر بود!

امروز بیست و نمیدونم چندم تیره! آخراشه دیگه داره تموم میشه اما چه ماهی بود! پر از کم کاری، پر از بی حوصلگی، پر از ....

اما خب پر از اتفاق خوب هم بود

اما نمیدونم چرا

زور حس و حال بد، بیشتر از اتفاق های خوب بود!

 

من یادمه همیشه از درس تاریخ بدم میومد، چند باری هم تجدید شدم این درس رو! اما حالا هی چنگ میزنم به گذشته

هی میخام حالم بد باشه

نمیدونم چرا

من حال بد دیروزم برام جذاب تره تا حال خوب فردام! :(

و این بده...

 

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۲۶ تیر ۰۰
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!