سلام! خودت هم خوب میدانی که ننوشتن یا نبودن را دوست ندارم. خودت هم میدانی معتاد به بودنم، معتاد به نوشتنم. خودت خوب میدانی که من مرد رفتن نیستم! لطفا (و البته امیدوارم) این روزهایی که نبودم، خلاف حرفم را ثابت نکنند.. باورت بشود یا نه این روزها من با خودم هم حرفی نزدم! فقط سکوت مطلق بود و...
کمی زخم زبان با طعم خنده و مزه شور خون
کمی تاریکی و افسردگی (مثل همیشه)
چند صحنه تماشای رفتن آدم ها
چند قلپ قرص و چند خشاب آب!
من این روزها به اینکه آدم خوبی نبودم خیلی فکر کردم! نه...خواهش میکنم انکارش نکن. من آدم خوبی نیستم. نه در عشق، نه در زندگی، نه در رفاقت، نه در کار..! هیچوقت اولویت نبودم و اولویت نداشتم! هیچوقت... ولش کن...
من تردید دارم به خودم به آینده به حرف های خوشبینانه ای که مردم راجع به من میزنند. که نابغه ام! که آینده درخشانی دارم! نفرت دارم از اینکه همه فکر میکنند دنیای من گل و بلبل است! من اگر مبارز شدم، اگر شب و روز کار کردم، اگر مهربان بودم و خوبی کردم، اگر دل نشکستم و بی دلیل دنیای کسی را ترک نکردم، اگر درس خواندم!، اگر سرم پر از ایده های پولساز و آینده دار بود دلیلش فقط یک جمله است: مجبور بودم!
من تمام این سالها، این پله ها را طی کردم، دو پله رفتم بالا و چهار پله افتادم پایین، در کوچه کوچه شهر گم شدم و فکر و خیال بود که مرا میبرد. خنده آدم ها بود که دلیل اشک های شبانه ام بود، من رفیق ترین بودم ولی انگار نارفیق ترین ها را جذب خودم کردم! به نظرت مقصر من بودم؟
من بدم می آید از اینکه مردم فقط چیزهایی را میبینند که به دست آورده ام، چیزهایی که از دست دادم را نمیبینند. مردم آن داد و گریه هایی که سرم را فشار دادم به بالشتم و خودم را خالی کردم را که ندیدند! (همینجا از بالشتم به خاطر این رازداری تشکر میکنم!). مردم آن دیوار پر از جای مشت هایم را که ندیدند! (از دیوار اتاقم هم تشکر میکنم). مردم آن باوری که در من فروریخت وقتی رفتنِ نارفتنیترینم را دیدم، را ندیدند...
اگر این سوال "در این مدت چه گذشت" را از من بپرسی، برایش سالها جواب دارم! اما هیچکدام جواب های خوبی نیستند. میدانی... روزهای روشنی که پر از اتفاقهای تاریک باشند و فلشهای رو به بالایی که پر از سقوط باشند و شلوغیهایی که پر از تنهایی باشند، چیزهای خوبی نیستند...