یک روزهایی بود فکر میکردم اگر من به این نقطه از زندگی برسم، به تمام آرزوهای زندگی ام رسیدم و دیگه زندگی ام از این رو به آن رو میشود! یک روزهایی بود که لحظه شماری میکردم رسیدن این لحظهها از زندگیام را... یک روزهایی بود که فقط با فکر به این روزها آرام میشدم و با آرزوی رسیدن به این روزها بود که خوابم میبرد، اما ...
اما حالا که به این روزها رسیده ام، یک لحظه حسرت آن روزها را دارم! حالا که به چیزی که میخواستم رسیدم، به هدف هایم نزدیک شدم، دقیقا این لحظهای که باید آن را نقطه اوج زندگی ام بشمارم، حسرت این را دارم که برگردم و کمی در گذشته زندگی کنم! روزی کسی به من گفت که آرزوها تاریخ انقضا دارند..! من به این حرفش خندیدم... امروز ... نه اینکه تاریخ انقضای آرزوهایم گذشته باشد ها .. نه! اما آنقدر بیماری و غم و مشکلات به این روزهایم چیره شده اند که هیچ طعمی را حس نمیکنم! دکتر گفت اینکه مزه یا بوی غذایت را نفهمی طبیعی است اما من طعم زندگی ام را هم نمیفهمم و این خیلی تاریک است! خیلی ...
یک روزهایی از زندگی تنها چیزی که داشتم آرزوهایم بود
امروز که به آنها رسیده ام
دوست داشتم از همین تریبون فریاد بزنم:
"گور بابای تمام آرزوهای دنیا..."