اولین روز کاری مربوط به آزمایشگاه!

میدونم! خووووب میدونم میون این همه درگیری و البته خیلی خیلی زیاد نبودنم و ننوشتنم! میون این همه نارفیقی، دلتنگی، وسط این همه جنگ، میون این همه ته دلت خالی شدنا، میبینی که زدنا ... زدنا.... هعیی... بیخیال..

امروز میون تقریبا میشه گفت اولین روز کاریم بود! تو آزمایشگاه! با حقوق خیلی کم! ولی مهم نیست. باحاله!

خوبیش اینه که از قبل توی آزمایشگاه بودم پس کسی برام غریبه نیست! یه دفتر کاری خیلی قشنگم دارم! که البته مال من نیست :))) ولی ازش استفاده میکنم!

 

دیگه آزمایشگاه شده خونه اولم! اونجا بیشترین احساس راحتی رو دارم!

اما هنووووووز

دل لامصب من تنگه :)

نگم برات که برای کی و برای چی...

 

 

راستی! امروز دیدمش! بااااز دیدمش! این دفعه فرار کرد! انگار ترسید!

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۹ تیر ۰۰

شرح حال سکوت این چند هفته...

خیلی وقته اینجا ننوشتم. خیلی وقته نیستم. هستم اما اونقدر ذهنم مشغوله که اصلا یادم رفته که یه جایی رو دارم که بیام بنویسم و خالی شم!

این چند هفته پر از اتفاق بود که از هر کدومشون میشد یه پست بامزه ساخت ولی خب...

ولی اونقدر حالم خوب نبود که خودم داوطلبانه حال خوب رو پس میزدم!

توی آزمایشگاه مزور شکستم، خونم پاشید تو صورت مسئول آزمایشگاه :)))

خلافکار شناسایی شدم :))))

رئیس آزمایشگاه بهم برگه کار داد!

کلی حس خوب...

کلی نگاه خوب...

کلی هوای خوب...

مینویسم ازشون. به زودیه زود. شاید قراره کلی روز خوب دیگه تو ادامه باشه! شاید قراره کلی اتفاق تازه دیگه بیوفته. از همشون مینویسم... مینویسم تا خالی بشم. دیگه یاد گرفتم سکوت نکنم. حرفامو قورت ندم. یاد گرفتم و حتی از این یاد گرفتنه هم مینویسم...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱ تیر ۰۰

برگرد تو اتاقت؛ من!

کلی کار عقب مونده دارم

اتاق بهم ریخته اس

امروز از آزمایشگاه که برگشتم دیدم سیم چهارم گیتارم کنده شده!

خسته ام

نیاز به تمرکز دارم

به یه حس خوب فیک

نیاز دارم همه چی رو سر و سامون بدم

نیاز دارم از قدم به قدم بعدی زندگیم مطمئن باشم

همین.

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰

چیزی مثل خیلی دیر!

نه دیدمش

نه میبینمش

چون همیشه از من یه خورده جلوتر بود

حس خوشبختی رو میگم

حس آرامش از ته دلی، حتی به درازای یک شب

نه دیدمش

نه میبینمش

فقط خیلی شدید حسش میکنم

حس دست هایی که لمس نخواهد شد

این طرف دنیا، این طرفی که قلب و احساس من لمس شده

حس اینکه میشد

میشد من باشم، تو باشی، خدا باشد، زندگی باشد، سیب باشد ...

چیزی مثل حواس پرتی، مرا از تمام اینها پرت کرده

و هیچکس گردن نمیگیرد

هیچکس...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰

میتونست بهتر از اینا باشه..!

دلم میخواست یه روزی که دلم از همه دنیا گرفت

ولی دیگه مشکلی نداشتم باهاش

یه روزی

مثلا عصر جمعه ای

لم داده به غروب نارنجی ای

میومدم مینوشتم

زندگی خوبه، ولی میتونست خیلی بهتر از اینا باشه

اما امروز

حالا

سه شنبه اس، ساعت چهار و سی و هشت دقیقه

و هیچکدوم از مشکلاتم طوری نیست که مشکلی باهاشون نداشته باشم

ولی اتفاقی

چشمم خورد به عکس قدیمیش

رفتم تو خودم؛ مثل هزار باری که این مسیر رو رفتم!

و خدا میدونه وقتی ته هر مسیر؛ بن بست دیدم چه حالی شدم

 

آره...

زندگی خوبه؛ ولی میتونست خیلی بهتر از اینا باشه.

خیلی بهتر از اینا...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۰

لازمه گاهی

توی زندگی نمیشه همیشه توی یه خط موند

حتی خوشحالی

حتیییی ثروت

زندگی یکنواخت، مثل خط صاف توی مانیتور علائم حیاتی گوشه تخت مریضه... یعنی مرگ!

همینطور که تو دنیا هیچی پایدار و یکنواخت نبوده

گاهی وقتا لازمه تو حالت بد باشه

تا بعدش خسته بشی و پاشی یه کاری برای خودت بکنی

گاهی وقتا لازمه گریه کنی، تا خنده جوونه بزنه

گاهی وقتا باید تو تاریکی باشی، تا نور رو بهتر ببینی

همیشه هر حالتی هستی

چه خوب چه بد

تکرار کن با خودت

این حال من همیشگی نیست...

اگه حالت خوب باشه، یاد میگیری وقتی حالت بد شد، سورپرایز نشی!

اگه حالت بد بود، یاد میگیری افسرده نشی!

 

دکتر زامبی...

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۷ ارديبهشت ۰۰

باورم نمیشه!

کلی کار عقب افتاده دارم

کلی درس عقب مونده دارم

کلی چیزا هست که باید برنامه شون رو میچیدم که انجام بدم

ولی

انگار این روزا، زمان واستاده

بی صدا بی حرکت بی نور

باورم نمیشه که دارم اینجا مینویسم!

مثل خیلی چیزای دیگه که باورم نمیشه

مثلا باورم نمیشه که دیگه اینقدر عوض شده

مثلا باورم نمیشه که دیگه کسی رو نمیشناسم

مثلا باورم نمیشه که باورام رفتن! همشون!

 

رفتن

یه جای دور

خب..!

10 دقیقه اس ننوشتم! انگار کلمه ها هم رفتن!

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰

خیلی چیزها که میدانم!

اونقدر غرق کار

کامپیوتر و برنامه نویسی

آزمایشگاه

موسیقی

نویسندگی

شعر گفتن

شدم که فراموش کردی

خیلی چیزا میدونم

خیلی چیزا میتونم بفهمم

فراموش کردی من فقط چند تا نت نیستم

چند خط کد نیستم

فقط یه پاراگراف دلنوشته نیستم

فراموش کردی

چون آدم همیشه دوست داره چیزایی که براش بده رو

نبینه! یعنی ترجیح میده نبینه...

بله :)

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۹ فروردين ۰۰

چرا غمگینم

میدونی داشتم به اون جمله که اون آخرا میزد فکر میکردم

که میگفت: من چه باشم چه نباشم تو حالت بده

درست میگفت

چون من حالم از دوری اون بد نیست

یعنی اینطوری هم نیست که حالم از دوری اون خوب باشه!

ولی بدی حال من

این غمگینی

به خاطر خودمه

خودم و فشاری که رو شونه هامه

کارایی که مجبورم بکنم و دوست ندارم

کارایی که دوستشون دارم ولی نمیتونم انجام بدم

من دلم برای خود غمگینه

خودمی که از خیلی چیزا دور و محروم شد

حتی

اگه به خاطر یه سری دلایل غیرمنطقی دور و محروم شده بودم

شاید غمگین نبودم. شاید میتونستم کاری کنم

ولی...

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۲۷ فروردين ۰۰

ماه رمضان

رمضان که میشه من انگار بیشتر از همیشه غمگینم

یاد اون روزا میوفتم که

با هم روزه میگرفتیم و

شبا بیدار بودیم درس میخوندیم

و صبحها میخوابیدیم

اون روزا که من قربون خنده‌هات میرفتم

و تو میگفتی من دلیل خنده‌هات شدم!

فکر میکنم این بزرگترین مدال افتخاری بوده

که تا حالا گرفتم...!

چقدر آرزو داشتیم، یادته؟

چقدر چند سال دیگه‌مون رو رنگی نقاشی میکردیم، یادته؟

تست زدنا با تو، وقتایی که خوابم میومد آروم برام میخوندی

با صدای جادوییت

یادته؟

یادته جادو شدم؟ بهت گفتم و خندیدی

فکر کردیم گذراست

مثل آرزوهامون

اما نبود.

من برا همیشه جادو شدم.

یادت نیست...

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!