امروز یه روز خیلی خیلی عجیب بود! اومدم اسنپ بگیرم برم آزمایشگاه. بعد خواستم سوار بشم راننده گفت جلو نشین! بعد تو دلم گفتم واه واه! و رفتم عقب سوار شدم. من معمولا کرایه رو همون اول حساب میکنم ولی نمیدونم امروز دستم به کیفم نرفت! و...

 

داشتیم میرفتیم که وسط راه، یهو راننده زد به ترمز و سرعتش زیاد بود، خورد به یه ماشینی! باز از عقب هم یه ماشینی خود به ما! من کمربند هم نبسته بودم محکم خوردم به صندلی جلو! اگه صندلی جلو نشسته بودم حتما سرم میخورد به شیشه ماشین! فکر نمیکنم سرعتمون زیاد بوده باشه ولی خب خیلی با قدرت تکون خوردیم! راننده که کمربند داشت سرش نزدیک بود بخوره به فرمون...

دیگه هیچی! من پیاده شدم گفتم من عجله دارم اونم چیزی نگرفت و گفت یه ماشین دیگه بگیر برو و من از اون وسط که پر هیاهو بود اومدم بیرون یه ماشین دیگه گرفتم! من طوریم نشده بود ولی یکم کمردرد حس کردم که گفتم اون چیزی نیست ولی الان که دارم اینو مینویسم خیلی زیاد شده :))

 

تو راه آزمایشگاه همش به این فکر میکردم چرا راننده نذاشت جلو بشینم! چرا کرایه رو ندادم؟! کی حواسش به من بود؟ کی مراقب من بود؟ میدونی یه سری چیزا هست مثلا میدونی بدون نگاه کردن به طرفین نباید بپری وسط خیابون، ولی این چیزا رو که آدم نمیدونه! پس کی مراقب ماس وقتی قراره چنین چیزایی پیش بیاد؟

 

آزمایشگاه خیلی معمولی بود، البتهههه اولاش! آخراش دانشجوی ارشدی که براش کار میکنم گفت زنگ میزنم خواهرم و دخترش بیان کمکمون، دخترش دانشجوی پزشکیه و زودتر میتونیم کارا رو تموم کنیم! گفتم باشه و اومد و کارا رو تقسیم کردیم. مادر دانشجو پزشکیه بذرها رو وزن میکرد، دانشجو پزشکیه بذرها رو میشست و میریخت تو ظرف، من توی ظرف‌ها محلول میریختم و دانشجوی ارشده هم اینا رو جا به جا میکرد توی ژرمیناتور! از یه جایی به بعدش حس کردم بحث رقابتی شده :))) یعنی دانشجو پزشکیه هی تند تند کار میکرد که مثلا از من بزنه جلو! منم که کم نیاوردم که :))) رقابت خیلی تند و آتشین شد! به طوری که صدای جیرینگ جیرینگ ظرفا رو دانشجوی ارشد و خواهرش میشنیدن! انگار اونام فهمیده بودن! ولی خب پا به پای هم پیش رفتیم تا کاره تموم شد و یهو دانشجو پزشکیه گفت عههه :))) انگار دلش نمیخاست رقابت بی برنده تموم شه!

 

کلا از اینکه تونستم با یه دانشجو پزشکی رقابت کنم خوشحالم! اینکه ازش شکست نخوردم :))) ولی سرپا هم بودم و کمردرد هم داشتم شدید و خلاصه یه وضع عجیبی بود. البته روز عجیبی بود! از اون روزا که حس میکردم یکی پشت سرم هی منو تعقیب میکنه...

 

دارم به این فکر میکنم میشه از کوچیک‌ترین اتفاقایه زندگی میشه عمیق‌ترین فکرها رو استخراج کرد، به طوری که درک تو رو از این زندگی بیشتر کنه...