ما یه وقتایی از یه چیزی یا از یه کاری خسته‌ایم اما اونقدر اون کار یا چیز (یا حتی یه فردی!) رو دوست دارم که ممکنه لفظی هم بگیم ولش کردیم و بریم پی کارمون. و بریم! اما یه گوشه واستیم از دور نگاش کنیم...

ما یه وقتایی از یه چیزی خسته ایم اما اونقدر دلمون بهش بسته اس که حتی اگه بگیم فراموشش کردیم، نکردیم! دروغ گفتیم! این دروغ از دل آدم میاد، یه دروغ خونی :)))

ما یه وقتایی از دور واستادیم به چیزی که ازش خسته شدیم نگاه میکنیم، هی تکرارش میکنیم، هی اجازه میدیم ما رو غرق خودش کنه، هی میذاریم آزرده دل مون کنه! چرا؟؟؟

برای اینکه هر بار فکر میکنیم شاید این دفعه چیزی عوض شده باشه!

برای اینکه اگه چیزی عوض شده بود، نرفته باشیم، رهاش نکرده باشیم، از دست ندیم این فرصت رو ...

میدونی حتی توضیحش هم سخته، چیزی که تو دلمه و میخام بگمش

انگار کودک درونم گریه کرده، زیاد، و صورتشو شده و حالا با دلی که هق هق میکنه رفته جلو باد واستاده

اون خنکی ناشی از شستن صورت پر از اشک

اونو میخام بگم

میخام بگم من هنوز رو به روی این غروب ناشناس با یه صورت پر از اشکی که شستم

با دل پری که دارم

با همین روحیه خرابم

منتظرم

چشم به راهم

که شاید

شاید

چیزی عوض بشه

 

وگرنه خیلی زودتر از اینا باید میرفتم...