نشسته بود زل زده بود تو چشمام

همونطوری که مثل قبل مینشست، که دستشو میذاشت زیر چونه‌اش، که فرفری‌هاش یک سوم صورتشو میپوشوند و که الکی مثلا یه قیافه جدی به خودش میگرفت.

اما این دفعه هم مثل دفعه‌های قبلی من قیافه الکی جدیشو، واقعا جدی گرفتم... چون تنها آدم واقعی برام تو دنیا بود. داشتم میگفتم... صاف زل زده بود به چشمام میگفت تکراری شدی. خودت، حرفات، جوابات حتی این حال بدیات! مثل ویروسی که به یه آنتی‌بیوتیک مقاوم بشه من انگار دیگه برات اثری ندارم... قهر باشیم، حالت بده، آشتی باشیم، حالت بده، نباشم، حالت بده، باشم حالت...

میخاستم همونجا حرفشو قطع کنم ازش بپرسم واقعا کِی بوده؟! مگه نرفته بود؟ مگه منو با هزار تا سوال که هر کدوم هزار تا جواب داشتن، تنها نذاشته بود؟ مگه نگفته بود اگه رفتم یعنی دیگه برگشتی ندارم؟ مگه قید همه چی رو نزد؟ کِی بود؟! کِی اومده بود که باشه؟ کِی اعلام کرده بود که اومده بمونه؟؟؟

ولی قطع نکردم و چیزی نگفتم و گفت و گفت... به شوخی یا جدی میگفت، من به جدی برداشت کردم.

یه جا خوندم، اگه میخوای بدونی برای آدمی بی ارزش شدی، ببین تو رو در معرض چه چیزایی قرار میده، مجبورت میکنه چه چیزایی بشنوی، چه صحنه‌هایی رو ببینی و من...

مجبور شدم بشنوم که قرار گذاشتی دیگه بهم پیام ندی (اتفاقا چقدر بدون لرزش صداش هم اینو گفت). مجبورم کرد رفتنشو ببینم، نه یه بار، نه دوبار، نه خیلی بار... خیلی خیلی بار...!

منو در معرض رنج کشیدن گذاشته بود بعد میگفت چرا حالت بده.

 

مثل عروسک خرابی توی دستایه یه دخترک که خودش خرابش کرده و دیگه حالا هر چی بهش محبت بکنه، دست قطع شده عروسک برنمیگرده بهش، برمیگرده؟ موهای کنده شده اش برنمیگرده، میگرده؟ نه... برنمیگرده... من همونم، همون عروسک... تا یه جایی قابل بازی کردن بودم و حالا دیگه تکراری شدم، دیگه به درد نخور شدم...

 

چی باید بهش میگفتم؟! چی داشتم که بهش بگم؟ گفتم باشه...

یه باشه بلند، که دنیا رو ساکت کرد، من بودم و تو بودی و گذر زمانی که همه چی رو ثابت کرد...

 

اما حالا که فکر میکنم، میبینم حق با من بود. اگه اومده بود باید با یه دلخوشی کنارم بود، نه که این ثانیه ترس داشته باشم از رفتن توی ثانیه بعدی و ثانیه به ثانیه دلبری کنه و من غرق شم لا موهای فِرِش ..! من زخمی بودم و دریای چشاش پر نمک بود... اون که نمیدونست نمک پاشیدن رو زخم چقدر درد داره :)

و حالا

من سلول به سلول وجودم، پر زندانیه، پر احساساتی که دیگه میترسن، از همه چی... حتی، از، تو!

از کار، از آزمایشگاه، از گیتار، از نوشتن، از آسمون، از فکرای تو سرم، از آدما...از آدما...آدما...

 

فهمیدم برای آدما نباید تکراری شد، نباید اونقدر کسی رو تمومِ خودت کنی که بتونن تمومِ خودتو از خودت بگیرن! نباید کسی جز خودت، تو رو کنترل کنه... فقط یکم دیر فهمیدم. یکم دیر، اونقدر دیر که دیگه به هیچ دردم نمیخوره، وقتی پرت شدم از این دنیا به تاریکی. وقتی که من مردم :)

 

همین... گفت که من تکراری ام..