سنگی پرت کردم
به رودخانه
به دورترین نقطهای که دستم میرسید
دردی در کتفم احساس کردم
خیلی وقت است دیگر ورزش نکردم
عضلاتم گرفته است
از گرفتگی یادم آمد
اینکه چند سالی میشود دلم گرفته است
دیگر مثل قبل نمیتپد
کور که نیستم، صدایش را میشنوم!!!
انگار مثل من خسته است
به خندیدنها
تلخی ایستاده بود به ما میخندید
غم میخندید
تاریکی میخندید
خدا میخندید!
از یک جایی به بعد، شرایط که سخت تر میشوند، خندهدار میشوند انگار !
و حالا من وسط یک سیرک پر از آدم، انگار مجبور بودم آدمها را بخندانم...
سکوت و سکوت بود کل جایی که بودم
از اینکه چقدر به مرگ نزدیکم در لحظه
خنده ام گرفت!
امواج منحنی شکل گرفته روی رودخانه هم انگار به من میخندیدند
از اینکه میدانستم آینده قرار است بدتر هم بشود
چیزی بدتر از مرگ بود
فراتر از مرگ
چیزی سخت از مرگ و
و من بالاتر گفتم چیزی که سختتر از حد معمولش بشود، خنده دار میشود!
حالا مرگ خنده دار شده بود...
میخندید به من :)