۴۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

زامبی

برای پروپوزالی که این روزا دارم روش کار میکنم، امروز اتفاق عجیبی افتاد که خیلی عجیب دلم میخاد بدون هیچ مقدمه چینی یه عکس ازش بذارم:

این پلیت ها حاوی بذر یونجه و نانو لوله هستن که من و دانشجوی ارشد مربوط به این پروپوزال داریم تاثیر نانو لوله رو توی رشد این بذر بررسی میکنیم. این پلیت ها اتوکلاو شدن، استریل شدن، توی ژرمیناتوری نگه داری میشن که تمییزه! نه از لحاظ ظاهری، از لحاظ باطنی! اینا رو غسل دادیم خلاصه :))

ولی همینطوری که میبینید یه چیز خیلی عجیب روشه! آخرشم نفهمیدیم چی بود! مسئول آزمایشگاه گفت بخراشیدش! ما هم خراشیدیمش ولی خیلی جالب بود.. دنیای میکروبیولوژی همینه. یه چیزی رو نگاه میکنی و میگی هیچی نیست و تمیزه در حالی که میلیون‌ها موجود زنده دارن اونجا زندگی میکنن و فقط وقتی دیده میشن که زیاد بشن و این زیاد شدنه اینجا توی ژرمیناتور انجام شده بود که یه محیط مناسب برای کشت حساب میشه...

یاد اون روزی افتادم که جلبک کشت داده بودیم بعد یه نمونه برداشتیم بردیم زیر میکروسکوپ، یهو دیدیم یه گنده بک ده کیلویی هم اون داخل داره برای خودش میچرخه و حال میکنه! حالا ده کیلو نبود ولی فکر کنم توی دنیای خودشون یعنی میکروبیولوژی، گنده لاتی بود برای خودش :)) یادش بخیر...

 

امروز به هوای اینکه کار امروز سبکه و زود میام خونه، صبحونه نخوردم و وقتی رفتم آزمایشگاه دیدم مسئول آزمایشگاه میگفت فردا میان برای بازدید باید یکم آزمایشگاه ها رو جمع و جور کنیم! و این یکم تا خود ظهر طول کشید و در این میان من دو تا چایی خوردم فقط! دیگه اونقدر گشنه شده بودم که میخاستم بردارم محیط کشت باکتری ها رو بخورم :)))) حتی کله مسئول آزمایشگاه هم خوشمزه به نظر میرسید! انگار واقعا زامبی شده بودم!

ولی خوبیش این بود که تمام آزمایشگاه‌ها رو سرک کشیدیم و یه سری دستگاه هایی دیدم که یه روزی فقط تو فیلما دیده بودم!

 

در آخر میخام اینجا بنویسم که یکی از همین شبا من زامبی شدم و احساساتمو خوردم! مثلا امروز باید دلم گرفته بود ولی....

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹

ام اس

هیچوقت آزمایشگاه‌ها رو توی عصر ندیدم، چون از وقتی وارد آزمایشگاه شدم کرونا بود و به خاطر کرونا آزمایشگاه‌ها زودتر و ساعت ۲ بسته میشه... اما صبح آزمایشگاه ها رو دیدم... خیلی افسرده کننده‌اس.! یه نور پردازی عجیب روی وسایل آزمایشگاه افتاده و سکوت و کمی تاریکی همه جا رو گرفته، انگار همه جا بی روح و بی جونه ولی توی انکوباتور و توی یخچال‌ها کلی موجود زنده هست! 

یواش یواش سر و کله آدما پیدا میشه و همه جا روشن میشه، این چیزی که من تعریف کردم شاید به یه ساعت نکشه و تموم شه ولی برای من ساعت‌ها طول می‌کشه! انگار یه جایی از من ام اس داره، اونجایی که زمان براش تعریف میشه! درست همونجا آسیب دیده! 

 

آزمایشگاه جای ساکتیه و به همین خاطر میشه توش خیلی عمیق فکر کرد، به آدما توجه کرد، به رفتاراشون، کاراشون، از خیلی از آدما میشه خیلی چیزا یاد گرفت، از کارهاشون... مثلا اونی که وقتی بیکار میشه میره یه گوشه میشینه و زبان کار می‌کنه! یا اونی که حتی وقتی تستاش جواب نداده و ناراحته، ناراحتیشو نشون نمی‌ده...!

کاش یه بیماری ام اس بود که حمله میکرد به سلول های ناراحتمون..! این فکری بود که امروز داشتم :))))

حمله کنه به تمام تلخی ها، بدی ها، ناامیدی ها...

امروز....

 

پ.ن: ام اس.!

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

پسره سر به هوا و تفاوت آگار با براث..!

دیروز برای امروز یه محیط کشت ساختم و گذاشتم اتوکلاو بشه، قبلش از مسئول آزمایشگاه پرسیدم این رنگ همیشه‌اش نیست، یه چیزیش میشه ها...! گفت نه اوکیه بذاری اتوکلاو بشه درست میشه! اسم محیط کشت مولر هینتون بود که دو نوعه، آگار و براث ! چیزی که من میخاستم براث بود ولی نگو که آگار رو برداشتم! یعنی من نمیدونستم مولر هینتون، نوع آگار هم داره! 

خلاصه دیروز که نفهمیدم، امروز محیط کشت رو برداشتم استفاده کنم دیدم عه! مایع نیست که! شده عین ژله! دو دستی زدم تو سرم! وقت داشت میرفت و من به محیط کشت مایع یعنی براث نیاز داشتم! سریع فهمیدم چیکار کردم و دوباره رفتم مایعش رو ساختم و خدا رو شکر یکی دیگه هم توی آزمایشگاه بود و اتوکلاو رو روشن کرده بود و گرم بود و گذاشتم اتوکلاو شد و سریع برداشتمش و سردش کردم و استفاده کردم ازش... 

روز پر چالشی بود! و معمولا وقتی سرعتم رو زیاد میکنم تو آزمایشگاه، اشتباهاتمم همراهشون زیاد میشه ولی امروز نشد! امروز همه کارا رو کردم و طبق برنامه هم پیش رفتم و خدا رو شکر! چون مواد اولیه کاری که امروز داشتم انجام میدادم، از هر کدوم یکی داشتیم! یعنی اگه چیزی خراب میشد دیگه نمیشد اومد از اول شروع کرد! باید کلا کنسل میکردی و میرفتی خرید :))) 

مولر هینتون آگار! باعث شد که همیشه تا ته اسم مواد روی قوطی ها رو بخونم و تا مولر دیدم و هینتون هم دیدم نگم بعدیش حتما براث هستش! 

 

پ.ن: یادم باشه که یه پست در مورد تفاوت محیط‌های کشت بسازم...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

رئیس آزمایشگاه!

دیروز به همه جا سرک کشیدم! یعنی کار هم داشتم البته ولی دیگه هر آزمایشگاهی میرفتم حس میکردم مال خودمه و خیلی توش میموندم! کلیدها دست من بود چون مسئول آزمایشگاه جلسه داشت و من یه یک ساعتی رئیس آزمایشگاه ها بودم :))))

البته من اینو نگفتم! امیر بهم به شوخی گفت که یه روزی رئیس این آزمایشگاه‌ها میشی! 

آها راستی امیر رو معرفی کنم :))) امیر دوستمه که از سال 95 باهاش دوستم و یکی از نزدیک‌ترین آدما به من هستش که همیشه هوامو داشته و توی تمام مشکلات منو راهنمایی کرده و دلداری داده بهم. امیر رو واقعا مثل یه برادر قبولش دارم، با اینکه دوره از من. با اینکه خیلی بزرگتره از من ولی خیلی خیلی صمیمی هستیم با هم.

 

خلاصه تو یکی از آزمایشگاه‌ها نشسته بودم که یه نفری اومد که بعدا فهمیدم دکترا شیمی داره. میخواست اسپکتوفتومتری انجام بده و بلد نبود و خب اینجا من وارد صحنه شدم و براش انجام دادم و کلی حال کرد و یکم بهش کمک هم کردم. همش بعد هر مرحله میگفت: "خب! چیکار کنیم؟!" و خیلی بامزه اینو میگفت و پشت ماسک یکم خنده‌ام گرفت! 

 

یه چیزی هم به دستم خورده که نمیدونم چیه و از کجا اومده فقط میدونم فعلا نتونستم پاکش کنم! یه جور تتو یادگاری از آزمایشگاه مونده رو دستم!!! (عکسشو پایین ببینید)

 

ظرفامم شستم و یه چیزی دیدم! یه تیکه از اون مزوری که شکستم :))) یه مدرک جرم! باز اون روز یادم اومد ولی دیگه به اون اندازه برام آزاردهنده نبود. به این فکر افتادم که کاش آدما از یه حسی دور نشن، یا بهتره بگم کاش مجبور به دوری از احساسات نشن! دوری آدم از آدم خیلی ملاک نیست ولی دوری آدم از احساسات خیلی سخت میکنه شرایط رو... از این میترسم یه روزی اونقدر باهاش قهر باشم که احساساتم ازش دور بشه البته اینطور نمیمونه چون همیشه فهمیدیم به موقع آشتی کنیم! 

 

دیروز روز خوبی بود، ولی دیشب شب خوبی .... نه! 

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹

پایان پروپوزال شماره 1

امروز پروپوزال شماره 1 با اسم رمزی LLP تموم شد! راستشو بخوای یکم دلم گرفته بود! حس برداشتن پیش دستی های پُر پوست میوه بعد اینکه مهمونا رفتن، از سر سفره عید بهم دست داد! (چی گفتم!) آخرین نتیجه تست‌ها رو آنالیز کردیم و تموم.. من زودتر خداحافظی کردم چون اگه بیشتر از اون میموندم اونجا دلم میترکید! 

همیشه هر وقت فکر کردم یا حس کردم همه چی داره به سمت خوب شدن پیش میره، یهو جلوم یه دره دیدم! 

حالا درسته 3 تا پروپوزال دیگه هم هست، هنوزم تو آزمایشگاه هستم (تا همیشه هستم) ولی خب..! این پروپوزالو دوس داشتم... از دانشجوی ارشد این پروپوزال خیلی چیزا یاد گرفتم! دقیق بودن، منظم بودن، سریع بودن... از بس که سرم غر زد :))) 

امروزم از آخر گفت: "دیگه یه پا استاد شدی :)" 

راستشو بخوام بگم این از صد تا خداحافظی هم بدتر بود برا من! برا دلم! 

 

اومدم بیرون، قدم زدم، قدم زدم... آخ که چقدر قدم زدم! تنم مثل تنه درختایه کاج به صف کشیده بلوار غزالی سرد بود و خودمم مثل برگاش بی روح! 

داشتم به این فکر میکردم که زندگی چقدر غیر قابل تحمله و لا به لای همین غیر قابل تحمل بودناش چه لحظه های قشنگی داره! همه اون لحظه‌های خوب رو مرور کردم تا یهو دیدم رسیدم خونه! اتاقم پر کاغذ و نوشته و آنالیز تست و گزارش بود..! همه رو جمع کردم و گذاشتم توی پوشه قرمز و گذاشتم یه جایی که فعلا نبینمشون! فعلا دل گرفتن هام یکی دو تا نیست...

 

بالا: تصویری از آخرین تستی که داشتیم!...

 

دانشجوی ارشدی که کلی سرم غر زدی و همین غر زدنا باعث شد من دقیق، منظم و سریع‌تر بشم، امیدوارم موفق باشی، توی هر هدفی که در آینده داری :)

 

پایان.

پ.ن: اسم رمزی‌ که گذاشتم از خودم ساختما..! آزمایشگاه زیرزمینی که کار نمیکنم :)))

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

غرقِ غرق تواَم..!

یادم میاد یه زمانی با مریم میرزاخانی آشنا شده بودم. بعد خیلی ریاضی برام جالب شده بود! به عبارت ساده‌تر جَو گرفته بود منو! مثلا مکعب روبیک گرفته بودم حلش میکردم، رکوردش هم هنوز یادمه! یک دقیقه و هشت ثانیه... بعد مثلا کنار دوستام نشسته بودیم منو یه نقطه خیره میشدم به حل مسئله ها فکر میکردم :)))) حتی اونقدر این غرق شدنه قوی شده بود که توی خواب هم مسئله حل میکردم...!

از اون روزا بود که شروع کردم به شناختن خودم...

فهمیدم که من یه ریاضی دان نیستم! یه زیست شناس نیستم! یه نقاش یه موزیسین یه شاعر یه گرافیست یه برنامه نویس نیستم! من فقط کسی ام که غرق این چیزا میشه... من اونی ام که غرق میشه! و وقتی موفق میشم که هیچ غریق نجاتی نتونه کمکم کنه! 

امروز از خواب که بیدار شدم هنوز فعال نشده بودم، سیستم مغزم بالا نیومده بود، آب زدم به صورتم و طرف زبر حوله رو گذاشتم رو صورتم و یهو..! یهو شاخکام زد بالا :)))) یادم اومد برای تستی که قراره روز شنبه انجام بدم، لوله آزمایش نذاشتم اتوکلاو بشه! یعنی مغز من از روز سه شنبه داشته به این فکر میکرده که تو وسایل اتوکلاوی اون روز یه چیزی کم بود!...

 

میخام بگم که عاشق این لحظه‌هام که غرق چیزی شدم! چون میدونم تا تهش نخواد نتیجه‌ای بده من دست بردار نیستم! تا بوده که همین بوده...
میخام بگم که عاشق لحظه‌هایی ام که غرق تواَم! که این لحظه‌ها داره تعدادشون خیلی زیاد میشه و حساب کردنشون برای یه روز کمه! 
یا مثلا الان که غرق برفی ام که داره میاد و دارم از پنجره اتاقم نگاه میکنم به برف‌های نامنظمی که باد به بی نظمیشون اضافه کرده و من بهت گفتم چقدر عاشق برف و باد و غرق تو بودنم..! 

 

پ.ن: شنبه باید یادم باشه لوله آزمایش هم بذارم اتوکلاو شه تا آبروم نرفته :)))

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹

شنبه ای که انگار جمعه بود..!

بیدار شدم

نمیدونم ساعت چند بود.. از دیشب چیزی یادم نمیومد، میومد ولی مبهم. حتی یادم نمیاد که برای چی حالم بد شد. فقط میدونم که قرص زیاد خورده بودم، اینو از فراموشیم گفتم..! 

آزمایشگاه نرفتم، هر کی زنگ زد جواب ندادم، کارامو یه روز بیشتر عقب انداختم. دلم خواست..! 

دلم خواست حالم بد باشه

خوبی اینکه راجب داروها خیلی تحقیق میکنم اینه که میدونم چی بخورم که حالمو خیلی خیلی بد کنه! 

فقط 

امروز نباید شنبه بود 

شنبه روز کارایه مهم بود، روز حرکت های قوی، روز شروع های باحال

روز حال بد بودن مال هر روزی بود، مال شنبه نبود 

امروز انگار جمعه بود 

از اون دلگیرا...

خوابیدم...

بیدار بودم ولی خوابیدم

هیچیه هیچی هم نباشه

من هنوز همون لجباز قدیمم

میمیرم، حتی اگه زنده باشم.

 

.

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۲۷ دی ۹۹

بی حسی موضعی

آدم تا وقتی که یه کاری برای انجام دادن داشته باشه، یه چیزی برای جنگیدن داشته باشه، یه کسی که بهش اهمیت بده داشته باشه به نظرم زنده اس! آدم وقتی میمیره که دچار روزمرگی بشه و بیست و چهار ساعت وقت داشته باشه ولی از هیچ ساعتش هیچ استفاده ای نبره... اینطوری آدم آروم آروم میمیره! 

ولی من نمردم! من هنوز خیلی کارا برای انجام دادن دارم ولی این روزا یه بی حسی شدیدی تو خودم حس میکنم. انگار زمستون درون من خیلی زودتر رسیده و راستشو بخوای الان هواش خیلی خیلی برفیه! 

دلشوره دارم به آینده، به زندگیم. همیشه داشتم.. ولی همیشه خوب بوده چون باعث شده که بیشتر و بیشتر جون بکنم و این منو یه آدم قوی تر و بهتری کرده... اما الان واقعا بی حسم و این خیلی بده.. آموزش بیوانفورماتیک رو گذاشتم پخش میشه و داره توضیح میده، لامپ اتاقم انگاری سوخته، فردا شنبه اس و من خیلی از کارایی که امروز گفته بودم انجام بدم رو انجام ندادم. نشستم اینجا و دارم مینویسم! 

میدونی من عاشق مبارزه و رقابت ام 

اما این روزها اصلا نمیخامش...

نمیدونم چطوری بگم! 

بی حسم ولی حس میکنم که این بی حسی رو نمیخام! 

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۹ دی ۹۹

تست های خفن!

امروز و دیروز در حال انجام یه تست بودم به اسم MIC که بعدا آموزشش رو مینویسم حتما.. خیلی کار خفنی بود! تئوریش اینطوریه که شما میخوای با این تست ببینی کمترین مقدار دارو که روی عامل بیماری زا اثر کنه چقدره! اینجا داروی من نانو ذره طلا بود و عامل بیماری زام 6 تا بودن و خب بله! یه تست خیلی طولانی بود که خیلی طول کشید ولی وقتی تموم شد الان حس غریبی دارم! 

من از اون آدمام که همیشه باید تو مسیر باشم، اگه بیکار بمونم حالم بدتر از اینی که هست میشه! و اینو از روی بدجنسی نمیگم! ولی کاش خانوم دکتر بگه تست باید تکرار بشه تا دقت کار بره بالا :))) مدیونید اگه فکر کنید تست رو دقیق انجام ندادم که دوباره انجامش بدم! نخییرر! با اینکه بار اولم بود خیلی وسواس به خرج دادم..! اما نتایجی که امروز آنالیزشون کردم یه چیز دیگه میگفتن حالا بازم فرستادم برای خانوم دکتر تا نظرش رو بگه! 

اون باکتری هایی که به نیت هلیکوباکتر پیلوری کشت داده بودم هم امروز جواب تست اوره آز رو گزارش دادم و منفی بود! و در نتیجه هلیکو نبودن! فک کن کلی با استرس کار کنی که باکتری که داری کشت میدی سرطان زاس و یهو جوابش بیاد این اصلا اون نبوده آقا ! 

 

این دو روز حسابی مشغول بودم و کلی همه چی بهم ریخته... کارام، ذهنم و صد البته اتاقم و یادداشت هام! احتمالا فردا رو اختصاص بدم به نظم دهی به اینا...

 

راستی..! پنجشنبه داشتم باکتری حل میکردم توی آب مقطر که سوسپانسیون میکروبی درست کنم برای تست MIC، بعدش یاد اون جمله افتادم که گفتم "میخام فقط روزی 15 مین به میم فکر کنم!" و یهو دیدم این فکر کردنه، چیز جداشدنی نیست از من... حل شده توم! کلا آزمایشگاه جای خطرناکی برای یه میکروبیولوژیست شاعره! 

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

رکورد کشت باکتری و...!

امروز روز کشت باکتری بود! در واقع رکورد کشت باکتری در یک روزم رو شکستم و 21 پلیت باکتری از انواع مختلف کشت دادم! 

کاندیدا، انتروکوک، اورئوس، اشرشیا کلی، آسینتو، سودوموناس 

تا اینجاش خیلی خوب بود، چون قبلا باکتری کشت داده بودم دقیق میدونستم باید چیکار کنم و یه جورایی امروز آقای خودم بودم :))) که خیلی هم خوب شد اتفاقا چون امروز آزمایشگاه شلوغ بود و اگه من نمیدونستم چیکار باید بکنم همش باید در به در دنبال مسئول آزمایشگاه میگشتم. 

اما امروز یه تجربه هم گرفتم! هیچوقت توی آزمایشگاه عجله نکنید... ساعت 2 بود (ساعت 2 آزمایشگاه بسته میشه) و دو تا مزور دیگه مونده بود که بشورم و بذارم سر جاش و بریم. مایع زدم به مزور و داشتم میشستم که دیدم پایینش یکم کنده شده، دستمو کشیدم روش و نگو که تیز بود! دستم بریده شد ولی... ولی این آخر داستان نبود! یهو حواسم پرت شد، مزور هم از مایع لیز بود و از دستم در رفت، افتاد شکست! 

مثل رفتن جان از بدن دیدم که مزورم میرود! 

وای چقدر بد بود! نفهمیدم چطوری روم شد به مسئول آزمایشگاه گفتم گل کاشتم! دستمو چسب و بتادین زدم و کلی خجالت میکشیدم دیگه... پسر همیشه شلوغ تو آزمایشگاه یهو ساکت شده بود.. البته اگه قبول کنه من پولشو میدم ولی گفت فدای سرت! 

هیچی دیگه! خیلی حس بدی دارم الان...

کلا از بچگی یه جوری بزرگ شدم که رفته تو مغزم: "من نباید اشتباه کنم" .. من این مدلی بار اومدم! 

در نهایت دو تا عکس از روز شلوغ امروز ببینید!

 

اولی محیط کار:

 

دومی باکتری های کشت داده شده امروز توی انکوباتور:

 

 

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۱۳ دی ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!