آدم تا وقتی که یه کاری برای انجام دادن داشته باشه، یه چیزی برای جنگیدن داشته باشه، یه کسی که بهش اهمیت بده داشته باشه به نظرم زنده اس! آدم وقتی میمیره که دچار روزمرگی بشه و بیست و چهار ساعت وقت داشته باشه ولی از هیچ ساعتش هیچ استفاده ای نبره... اینطوری آدم آروم آروم میمیره! 

ولی من نمردم! من هنوز خیلی کارا برای انجام دادن دارم ولی این روزا یه بی حسی شدیدی تو خودم حس میکنم. انگار زمستون درون من خیلی زودتر رسیده و راستشو بخوای الان هواش خیلی خیلی برفیه! 

دلشوره دارم به آینده، به زندگیم. همیشه داشتم.. ولی همیشه خوب بوده چون باعث شده که بیشتر و بیشتر جون بکنم و این منو یه آدم قوی تر و بهتری کرده... اما الان واقعا بی حسم و این خیلی بده.. آموزش بیوانفورماتیک رو گذاشتم پخش میشه و داره توضیح میده، لامپ اتاقم انگاری سوخته، فردا شنبه اس و من خیلی از کارایی که امروز گفته بودم انجام بدم رو انجام ندادم. نشستم اینجا و دارم مینویسم! 

میدونی من عاشق مبارزه و رقابت ام 

اما این روزها اصلا نمیخامش...

نمیدونم چطوری بگم! 

بی حسم ولی حس میکنم که این بی حسی رو نمیخام!