۴۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

دردای تکراری ولی زخمایه تازه

مثل کسی که سالهاست حرف نزده و حرف زدن یادش رفته، انگار سالهاست ننوشتم و نوشتن یادم رفته. مینویسم و پاک میکنم و این آخرین چیزیه که نوشتم و پاک نکردم..!

همیشه فکر میکردم روزهای زندگی مثل قدم زدن روی تپه ها و دشت هاست. یه روز میری بالا، یه روز میای پایین. یه روز از طلوع آفتاب انگیزه میگیری و یه روز از غروب آفتاب افسردگی میگیری. هوا همون هواس، ریه همون ریه اس ولی یه روز میشه بغض، یه روز میشه هیجان تپش قلب! من اینطوری فکر میکردم... فکر میکردم و مطمئن بودم زندگی همین یا یه چیزی تو همین مایه هاس. اما...

اما انگار این چیزا یه خیاله! میدونی.. این که فکر کنی هر چیزی در حال گذره. اینکه اگه یه روز بد داری، مطمئن باشی یه سری روز خوب هم در انتظارته. نه... اینطوری نیست. زندگی قدم زدن روی تپه ها و دشت ها نیست. زندگی گیر کردن داخل تپه ها و دشت هاس! اینکه انگار عملا دفن شدی ولی باید ادامه بدی. اینکه زنده ای. حس میکنی دردا رو. حس میکنی حس ها رو! ولی اونقدر فشار داخل قبرت زیاده که نمیتونی هیچ حرکتی بکنی! ولی حس میکنی حرکت کردن چه حسیه!

میدونی... حس کسی رو دارم که توی آفریقای جنوبی داره از گرسنگی میمیره ولی شنیده اونطرف اروپا بستنی های خوشمزه‌ای داره. همینقدر غریب. همینقدر دور. همینقدر نشدنی.... بگذریم..

جالبتر اینه که این دردا حداقل برای من تکراری شده، اینکه رفتن آدما رو ببینم، اینکه شکست رو جلوم ببینم یا.. هر چی. ولی هر بار که پیش میاد انگار برا اولین باره ضربه خوردم! انگار برا اولین باره توی اینجور موقعیتی قرار گرفتم. دردایه تکراری ولی زخمایه تازه، فردای تکراری ولی اخمایه تازه...! هر چی جلوتر میرم انگار بیشتر به پاک کردن این متن نزدیک میشم پس...

همین.

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

پیری!

شدم شبیه کسی که بعد از یه ماجراجویی بزرگ، برگشته به زندگی واقعی و یه کار معمولی داره انجام میده. شبیه حس سقوط ولی بی ضربه مغزی! یا شاید یه سکوت بعد از یه سر و صدای حسابی! دلم جایی که هستم رو نمیخاد و مغزم جایی که میخام باشم رو نمیتونه پردازش کنه. خیلی وقتا شده خیره شدم به یه نقطه و اونقدر عمیق شدم که صدای اطرافمو نشنیدم تا اینکه زدن رو شونه ام و گفتن... خوبی؟!

خوبم... یعنی اونقدر بد نیستم که نشه تحملش کرد! فقط تو دلم کلی حرف دارم که نگفتم و فکر کنم هیچوقت نشه بگم! کلی ملودی تو سرم هست که نساختمشون و کلی ایده که هنوز فقط ایده ان! در کل، توی زمان و مکان و شاید توی جهان اشتباهی ام!

فکر میکنم که به این میگن پیری! به اینکه بیشتر از عددهای سنت زندگی کرده باشی، اینکه پر از حرف باشی و سکوت اختیار کنی و آماده باشی توی 30 ثانیه هر چیزی که داری رو از دست بدی!

این معنیش شکست یا افسردگی یا ضعیف بودن نیست. اتفاقا این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای دنبال یه تغییرم، یه جرقه، یه بهم خوردن توازن! یه باد که برگ های زردو جمع کنه یه جا تا من باشم و برنامه ریزی برای روییدن دوباره...

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰

در این مدت چه گذشت!

سلام! خودت هم خوب میدانی که ننوشتن یا نبودن را دوست ندارم. خودت هم میدانی معتاد به بودنم، معتاد به نوشتنم. خودت خوب میدانی که من مرد رفتن نیستم! لطفا (و البته امیدوارم) این روزهایی که نبودم، خلاف حرفم را ثابت نکنند.. باورت بشود یا نه این روزها من با خودم هم حرفی نزدم! فقط سکوت مطلق بود و...

کمی زخم زبان با طعم خنده و مزه شور خون

کمی تاریکی و افسردگی (مثل همیشه)

چند صحنه تماشای رفتن آدم ها

چند قلپ قرص و چند خشاب آب!

من این روزها به اینکه آدم خوبی نبودم خیلی فکر کردم! نه...خواهش میکنم انکارش نکن. من آدم خوبی نیستم. نه در عشق، نه در زندگی، نه در رفاقت، نه در کار..! هیچوقت اولویت نبودم و اولویت نداشتم! هیچوقت... ولش کن...

من تردید دارم به خودم به آینده به حرف های خوشبینانه ای که مردم راجع به من میزنند. که نابغه ام! که آینده درخشانی دارم! نفرت دارم از اینکه همه فکر میکنند دنیای من گل و بلبل است! من اگر مبارز شدم، اگر شب و روز کار کردم، اگر مهربان بودم و خوبی کردم، اگر دل نشکستم و بی دلیل دنیای کسی را ترک نکردم، اگر درس خواندم!، اگر سرم پر از ایده های پولساز و آینده دار بود دلیلش فقط یک جمله است: مجبور بودم!

من تمام این سالها، این پله ها را طی کردم، دو پله رفتم بالا و چهار پله افتادم پایین، در کوچه کوچه شهر گم شدم و فکر و خیال بود که مرا میبرد. خنده آدم ها بود که دلیل اشک های شبانه ام بود، من رفیق ترین بودم ولی انگار نارفیق ترین ها را جذب خودم کردم! به نظرت مقصر من بودم؟

من بدم می آید از اینکه مردم فقط چیزهایی را میبینند که به دست آورده ام، چیزهایی که از دست دادم را نمیبینند. مردم آن داد و گریه هایی که سرم را فشار دادم به بالشتم و خودم را خالی کردم را که ندیدند! (همینجا از بالشتم به خاطر این رازداری تشکر میکنم!). مردم آن دیوار پر از جای مشت هایم را که ندیدند! (از دیوار اتاقم هم تشکر میکنم). مردم آن باوری که در من فروریخت وقتی رفتنِ نارفتنی‌ترینم را دیدم، را ندیدند...

 

اگر این سوال "در این مدت چه گذشت" را از من بپرسی، برایش سالها جواب دارم! اما هیچکدام جواب های خوبی نیستند. میدانی... روزهای روشنی که پر از اتفاق‌های تاریک باشند و فلش‌های رو به بالایی که پر از سقوط باشند و شلوغی‌هایی که پر از تنهایی باشند، چیزهای خوبی نیستند...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

گور بابای تمام آرزوهای دنیا...!

یک روزهایی بود فکر میکردم اگر من به این نقطه از زندگی برسم، به تمام آرزوهای زندگی ام رسیدم و دیگه زندگی ام از این رو به آن رو میشود! یک روزهایی بود که لحظه شماری میکردم رسیدن این لحظه‌ها از زندگی‌ام را... یک روزهایی بود که فقط با فکر به این روزها آرام میشدم و با آرزوی رسیدن به این روزها بود که خوابم میبرد، اما ...

اما حالا که به این روزها رسیده ام، یک لحظه حسرت آن روزها را دارم! حالا که به چیزی که میخواستم رسیدم، به هدف هایم نزدیک شدم، دقیقا این لحظه‌ای که باید آن را نقطه اوج زندگی ام بشمارم، حسرت این را دارم که برگردم و کمی در گذشته زندگی کنم! روزی کسی به من گفت که آرزوها تاریخ انقضا دارند..! من به این حرفش خندیدم... امروز ... نه اینکه تاریخ انقضای آرزوهایم گذشته باشد ها .. نه! اما آنقدر بیماری و غم و مشکلات به این روزهایم چیره شده اند که هیچ طعمی را حس نمیکنم! دکتر گفت اینکه مزه یا بوی غذایت را نفهمی طبیعی است اما من طعم زندگی ام را هم نمیفهمم و این خیلی تاریک است! خیلی ...

یک روزهایی از زندگی تنها چیزی که داشتم آرزوهایم بود

امروز که به آنها رسیده ام

دوست داشتم از همین تریبون فریاد بزنم:

"گور بابای تمام آرزوهای دنیا..."

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰

منی که همیشه از تاریخ متنفر بود!

امروز بیست و نمیدونم چندم تیره! آخراشه دیگه داره تموم میشه اما چه ماهی بود! پر از کم کاری، پر از بی حوصلگی، پر از ....

اما خب پر از اتفاق خوب هم بود

اما نمیدونم چرا

زور حس و حال بد، بیشتر از اتفاق های خوب بود!

 

من یادمه همیشه از درس تاریخ بدم میومد، چند باری هم تجدید شدم این درس رو! اما حالا هی چنگ میزنم به گذشته

هی میخام حالم بد باشه

نمیدونم چرا

من حال بد دیروزم برام جذاب تره تا حال خوب فردام! :(

و این بده...

 

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۲۶ تیر ۰۰

اولین روز کاری مربوط به آزمایشگاه!

میدونم! خووووب میدونم میون این همه درگیری و البته خیلی خیلی زیاد نبودنم و ننوشتنم! میون این همه نارفیقی، دلتنگی، وسط این همه جنگ، میون این همه ته دلت خالی شدنا، میبینی که زدنا ... زدنا.... هعیی... بیخیال..

امروز میون تقریبا میشه گفت اولین روز کاریم بود! تو آزمایشگاه! با حقوق خیلی کم! ولی مهم نیست. باحاله!

خوبیش اینه که از قبل توی آزمایشگاه بودم پس کسی برام غریبه نیست! یه دفتر کاری خیلی قشنگم دارم! که البته مال من نیست :))) ولی ازش استفاده میکنم!

 

دیگه آزمایشگاه شده خونه اولم! اونجا بیشترین احساس راحتی رو دارم!

اما هنووووووز

دل لامصب من تنگه :)

نگم برات که برای کی و برای چی...

 

 

راستی! امروز دیدمش! بااااز دیدمش! این دفعه فرار کرد! انگار ترسید!

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۹ تیر ۰۰

شرح حال سکوت این چند هفته...

خیلی وقته اینجا ننوشتم. خیلی وقته نیستم. هستم اما اونقدر ذهنم مشغوله که اصلا یادم رفته که یه جایی رو دارم که بیام بنویسم و خالی شم!

این چند هفته پر از اتفاق بود که از هر کدومشون میشد یه پست بامزه ساخت ولی خب...

ولی اونقدر حالم خوب نبود که خودم داوطلبانه حال خوب رو پس میزدم!

توی آزمایشگاه مزور شکستم، خونم پاشید تو صورت مسئول آزمایشگاه :)))

خلافکار شناسایی شدم :))))

رئیس آزمایشگاه بهم برگه کار داد!

کلی حس خوب...

کلی نگاه خوب...

کلی هوای خوب...

مینویسم ازشون. به زودیه زود. شاید قراره کلی روز خوب دیگه تو ادامه باشه! شاید قراره کلی اتفاق تازه دیگه بیوفته. از همشون مینویسم... مینویسم تا خالی بشم. دیگه یاد گرفتم سکوت نکنم. حرفامو قورت ندم. یاد گرفتم و حتی از این یاد گرفتنه هم مینویسم...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱ تیر ۰۰

برگرد تو اتاقت؛ من!

کلی کار عقب مونده دارم

اتاق بهم ریخته اس

امروز از آزمایشگاه که برگشتم دیدم سیم چهارم گیتارم کنده شده!

خسته ام

نیاز به تمرکز دارم

به یه حس خوب فیک

نیاز دارم همه چی رو سر و سامون بدم

نیاز دارم از قدم به قدم بعدی زندگیم مطمئن باشم

همین.

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰

چیزی مثل خیلی دیر!

نه دیدمش

نه میبینمش

چون همیشه از من یه خورده جلوتر بود

حس خوشبختی رو میگم

حس آرامش از ته دلی، حتی به درازای یک شب

نه دیدمش

نه میبینمش

فقط خیلی شدید حسش میکنم

حس دست هایی که لمس نخواهد شد

این طرف دنیا، این طرفی که قلب و احساس من لمس شده

حس اینکه میشد

میشد من باشم، تو باشی، خدا باشد، زندگی باشد، سیب باشد ...

چیزی مثل حواس پرتی، مرا از تمام اینها پرت کرده

و هیچکس گردن نمیگیرد

هیچکس...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰

میتونست بهتر از اینا باشه..!

دلم میخواست یه روزی که دلم از همه دنیا گرفت

ولی دیگه مشکلی نداشتم باهاش

یه روزی

مثلا عصر جمعه ای

لم داده به غروب نارنجی ای

میومدم مینوشتم

زندگی خوبه، ولی میتونست خیلی بهتر از اینا باشه

اما امروز

حالا

سه شنبه اس، ساعت چهار و سی و هشت دقیقه

و هیچکدوم از مشکلاتم طوری نیست که مشکلی باهاشون نداشته باشم

ولی اتفاقی

چشمم خورد به عکس قدیمیش

رفتم تو خودم؛ مثل هزار باری که این مسیر رو رفتم!

و خدا میدونه وقتی ته هر مسیر؛ بن بست دیدم چه حالی شدم

 

آره...

زندگی خوبه؛ ولی میتونست خیلی بهتر از اینا باشه.

خیلی بهتر از اینا...

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۰
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!