مثل کسی که سالهاست حرف نزده و حرف زدن یادش رفته، انگار سالهاست ننوشتم و نوشتن یادم رفته. مینویسم و پاک میکنم و این آخرین چیزیه که نوشتم و پاک نکردم..!
همیشه فکر میکردم روزهای زندگی مثل قدم زدن روی تپه ها و دشت هاست. یه روز میری بالا، یه روز میای پایین. یه روز از طلوع آفتاب انگیزه میگیری و یه روز از غروب آفتاب افسردگی میگیری. هوا همون هواس، ریه همون ریه اس ولی یه روز میشه بغض، یه روز میشه هیجان تپش قلب! من اینطوری فکر میکردم... فکر میکردم و مطمئن بودم زندگی همین یا یه چیزی تو همین مایه هاس. اما...
اما انگار این چیزا یه خیاله! میدونی.. این که فکر کنی هر چیزی در حال گذره. اینکه اگه یه روز بد داری، مطمئن باشی یه سری روز خوب هم در انتظارته. نه... اینطوری نیست. زندگی قدم زدن روی تپه ها و دشت ها نیست. زندگی گیر کردن داخل تپه ها و دشت هاس! اینکه انگار عملا دفن شدی ولی باید ادامه بدی. اینکه زنده ای. حس میکنی دردا رو. حس میکنی حس ها رو! ولی اونقدر فشار داخل قبرت زیاده که نمیتونی هیچ حرکتی بکنی! ولی حس میکنی حرکت کردن چه حسیه!
میدونی... حس کسی رو دارم که توی آفریقای جنوبی داره از گرسنگی میمیره ولی شنیده اونطرف اروپا بستنی های خوشمزهای داره. همینقدر غریب. همینقدر دور. همینقدر نشدنی.... بگذریم..
جالبتر اینه که این دردا حداقل برای من تکراری شده، اینکه رفتن آدما رو ببینم، اینکه شکست رو جلوم ببینم یا.. هر چی. ولی هر بار که پیش میاد انگار برا اولین باره ضربه خوردم! انگار برا اولین باره توی اینجور موقعیتی قرار گرفتم. دردایه تکراری ولی زخمایه تازه، فردای تکراری ولی اخمایه تازه...! هر چی جلوتر میرم انگار بیشتر به پاک کردن این متن نزدیک میشم پس...
همین.