امروز به شکل عجیبی دلگیر بود، حتی راهروهای ساختمون علوم پزشکی هم تاریک بود و هیچکس دستش نمیرفت چراغا رو روشن کنه
امروز آخرین روزی بود که آزمایشگاهها باز بود و ما هم آخرین روز کاریمون بود... صبحش، خانوم مرموز آزمایشگاه رو هم دیدم، با همون لبخند مرموز همیشگیش! روی میز یه برگه از خوشنویسیهای انگلیسیش بود! یه لحظه دلم برا همه چی گرفت، برای باکتریهام توی یخچال، برای پیاده روی های طولانی مدتم، برای نگهبان دانشگاه، حتی برای بوی بد جذاب اتوکلاو و...!
از آخرین لحظه ها بدم میاد
از اینکه بدونم این لحظه، آخرین لحظه اس، بیشتر بدم میاد!
خسته ام، انگار امشب تمام خستگیهای 6 ماه کار امسال تو آزمایشگاه یهو افتاده به جونم، ولی میدونم از کار خسته نیستم، من هیچوقت خسته کار نیستم... میدونم خستگیم از چیه... تازه فهمیدم آدم باید برای چیزی انرژی بذاره که ازش مطمئن باشه، اون فضانوردی که از اینجا تا ماه رفت اگه ماه رو ندیده بود و بهش باور نداشت که نمیرفت، میرفت؟ اون از ماه و بودنش مطمئن بود... همیشه همینطوره...
من دیگه توی سنی نیستم که تا از جلو پام مطمئن نباشم، قدم بذارم جلو! من سنم از آزمون و خطا گذشته!
اگه میفهمید! (که من دنبال اطمینان بودم)
اینم یه عکس از آخرین روز آزمایشگاه...