۱۵ مطلب با موضوع «شعرگونه» ثبت شده است

من خوبم، من آرامم...

من خوبم، من آرامم، فقط کمی آشفته ام... چون امروز یک دقیقه بیشتر به تو فکر کردم! به اینکه کجایی، به اینکه حال دلت کجاست! در هوایی خوب قدم میزند یا کنج غار تنهایی هایش نشسته و قهر کرده؟! 

من خوبم، من آرامم، فقط کمی نگرانم... نگران تو و این دوری، این فاصله های بی دلیل پر از دلیل! این حرف‌های نگفته، این تظاهرهای اجباری ...

من خوبم، من آرامم، فقط کمی مضطربم... امروز نور را تا آخرش قدم زدم، میگویند قدم زدن به کاهش اضطراب کمک میکند، آری! ولی نه قدم زدن و فکر کردن به اضطراب‌ها ! 

من خوبم، من آرامم، فقط کمی خسته ام... این چیزی نبود که من برایش زندگی کنم محبوب من! این آن لحظه ای نبود که آرزویش را داشته باشم یا شاید کمی مشتاق رسیدنش باشم! این خستگی که بر تن من مانده حاصل انتظاری بود که از تو، از دنیا، از عشق، از زندگی داشتم و خلاف تمامشان بر سرم خراب شد! 

من خوبم...

من آرامم...

فقط کمی مرده ام! 

امروز بغض‌هایم را لقمه کردم و با گرسنگی تمام خوردم آخرش هم یک لیوان اشک سر کشیدم و به این فکر میکردم که دیگر آخرهایش است! زندگی را میگویم! وقتی تویی و بغض طنز و طنز بغض آلود...! 

من

من امروز مراقب خودم نبودم! 

دلم میخواهد همینجا حرف هایم را تمام کنم.... من امروز مراقب خودم نبودم! 

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

این ساعتایه هفت!

این ساعتا، این لحظه ها که میشه 

انگار یکی تو من 

خودشو دار میزنه

تو اتاقش، تو کمد قهوه ای رنگ قدیمیش، با ملافه سفید! 

 

آشفته میشم، بی قرارم، انگار یه اتفاقی افتاده که من ازش خبر ندارم... 

دلم سکوت میخواد تا برم تو خودم ببینم چی شده 

اگه یه جای ساکت پیدا نکنم حسابی بهم میریزم و دیگه اونوقت خدا میدونه چی میشه...

 

این ساعتایه هفت 

این احوال بی قرار 

این که حس میکنم همه چی از دستم در میره و هیچی تحت کنترل نیست

آخر منو همین ساعتایه هفت میکشه :)

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۰ بهمن ۹۹

دارو

به دارو نیازمندم

به دوزهای بالا 

به پرت شدن از سقف بلند آرزوها

به اینکه چیزی عمق دریا منتظر من باشد

چیزی شکل یک تاریکی بی انتها..!

به دارو نیازمندم

به یک جادوی خالص

بدون نیاز به آرزو کردن یا چشم انتظار ماندن

به یک رها شدن از هر چه هست

هر چه بود

هر چه نیست

هر چه قرار است نباشد

به دارو نیازمندم

به یک تکرار وارونگی

به کر شدن موقت

به کور شدن موقت

به خاموشی موقت ذهن! 

نیازمندم که از دوز بالا

از خاموش شدن ضربان قلب

از سرد شدن و عرق کردن

به پتو بپیچم و وقتی 

در دنیای خودم در حال نگاه کردن به منظره زیبای جنگلی در حال آتش گرفتن ام

در دنیای کثیف واقعی 

بریزم! 

مثل پلاسکو! 

مثل اشک‌های هرشبم

به دارو نیازمندم...

زیاد، مثل همیشه

تو میدانی من به کم قانع نیستم

میدانی

من حتی از حال بد هم

بیشترینش را برداشتم...! 

 

به دارو نیازمندم! همین...

 

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۵ بهمن ۹۹

توطئه میکروبی در دلم!

زندگی انگار، نفس برای من کم گذاشته بود 

هر چه بود هم، در آغوش تو بود :)

 

انگار جنگ بزرگ میکروبی در دلم راه افتاده، بین ارتش چشمان تو و سلول‌های بی دفاع من! اگر راستش را بخواهی شاید بتوانم بگویم به مردن نزدیکم! میدانی چرا؟ چون سلول‌های من پایشان را در یک کفش کرده اند که الا و بلا باید بمیریم تا میمِ عزیز تمام روح تو را فتح کند! 

شاید بشود گفت این محاصره ای که فکر تو این روزها اطراف مرا پر کرده، قشنگ ترین و بی استرس ترین محاصره جنگی دنیا باشد! اتفاقا این تویی که این روزها به من نزدیک تر شده، مرا بلندپرواز تر کرده... به تو باید یک راز بگویم! وقتی فکر کردن بی وقفه به تو را شروع کردم، دیگر قرص نخوردم! فکر میکنم از این هم خوشحال شوی و هم ناراحت! ولی من فقط، از تو ممنونم. بیش از یک دنیا :) 

بگذریم...

مغز دستور تخلیه شهر دلم را داده... تو بیش از حد به آن نزدیک شده ای و دیگر جای هیچکسی به جز تو در دلم نیست! همینطور خیالم! به آن هم زیادی نزدیک شده ای... مثلا آن روز در آزمایشگاه دائم صدای رد پای تو می آمد که اینور و آنور میرفتی و من پشتم به تو بود ولی میدانستم داری نگاهم میکنی! سلول‌های عصبی بیش از قبل خودشان را تقویت کرده اند تا شاید بتوانند روح تو را لمس کنند... 

دست هایم شایعه انداخته‌اند که پریشب در خواب، دست تو را گرفته اند! نمیدانی چه عزیز و والا شده‌اند در میان اندام های دیگر بدنم! این شایعه آنقدر قویست که حتی من هم چیزهایی از آن یادم است! 

 

از یک ویروس ناشناخته و قوی برایت بگویم که گفته شده در مناطقی از من، به شدت در حال آلوده کردن همه جاست... قدرت تکثیر خیلی زیادی دارد و بسیار مهار نشدنیست... جاسوس هایم خبر آورده اند که اسم این ویروس "مهر تو" است! بر خلاف اسمش که پنج حرفیست، خیلی چیز پیچیده ای است! 

 

اما میدانی... انگار همه چیز آرام است. در وسط این جنگ من حس کسی را دارم که در اعماق دریا به خواب رفته... نه چیزی میشنود نه چیزی میبیند. من آرامم... آرام تر از نبض یک مرده، آرام تر از چکیدن قطره شبنم از روی گلبرگ، آرام تر از صدای بال پروانه! 

انگار سلول به سلول بدن من، خواهان این بیماریست... حق هم دارند! بیمار تو بودن سلامت‌ترین وضعیت من است! بیمار تو بودن، صلحی میان تک تک سلول‌های من به وجود می آورد که باعث میشود بی خستگی کار کنم، بی وقفه حالم خوب باشد و حتی شاید روزی آنقدر ویروس مهر تو جهش یافت که باعث شد من بی نفس و فقط با تو، زندگی کردم! 

 

دکتر همیشگی ات :)

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۲۲ دی ۹۹

دی ان آ -یه تو!

از تو هیچ نمیخواهم.. جز یک تار مویت! 

از همان فرفری ها ! از همان خوش رنگ ها

میخواهم روزی آنقدر در کارم پیشرفت کنم که با DNA تو یکی مثل خودت را بسازم! 

البته...

یکی که بماند...

یکی که مثل خودت فرفری و مهربان باشد ولی نرود! 

خودم بهش عاشقی یاد میدهم! از همان حرف های قلبمه سلمبه ای که میزدی! 

اما

میدانم.. میدانم که دلبری هایت ریشه در دی ان آ -یه تو دارند! پس.. این یکی را 

من نیازی نیست کاری کنم! (که البته نمیتوانم هم بکنم، هر چقدر هم که درس بخوانم!) 

 

امروز خسته از شلوغی تمامه شهر، چشم هایم را در تاکسی بستم، مسیر طولانی بود و خیال تو دراز ... 

دیدمت که چطور در کنار شمعدانی های خانه مان میخندیدی...! ...! ...! 

 

چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و نود و نه / دکترِ خسته تو ...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!