از تو هیچ نمیخواهم.. جز یک تار مویت! 

از همان فرفری ها ! از همان خوش رنگ ها

میخواهم روزی آنقدر در کارم پیشرفت کنم که با DNA تو یکی مثل خودت را بسازم! 

البته...

یکی که بماند...

یکی که مثل خودت فرفری و مهربان باشد ولی نرود! 

خودم بهش عاشقی یاد میدهم! از همان حرف های قلبمه سلمبه ای که میزدی! 

اما

میدانم.. میدانم که دلبری هایت ریشه در دی ان آ -یه تو دارند! پس.. این یکی را 

من نیازی نیست کاری کنم! (که البته نمیتوانم هم بکنم، هر چقدر هم که درس بخوانم!) 

 

امروز خسته از شلوغی تمامه شهر، چشم هایم را در تاکسی بستم، مسیر طولانی بود و خیال تو دراز ... 

دیدمت که چطور در کنار شمعدانی های خانه مان میخندیدی...! ...! ...! 

 

چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و نود و نه / دکترِ خسته تو ...