۱۵ مطلب با موضوع «شعرگونه» ثبت شده است

وقتی پسرک عاشق میشود!

همسایه ما یه زن 50-60 ساله بود که میخواست پیانو زدن رو یاد بگیره! اون نه تنها پیر بود و دستاش میلرزید، بلکه فراموشی هم داشت! اما دکتر بهش پیشنهاد داده بود یاد گرفتن یه ساز رو شروع بکنه... معلم پیانو همسایه ما، یه خانوم جوان و خیلی زیبا بود. موهای فر، چال گونه، چشم هاش رو انگار کمال الملک با حوصله و جزئیات بالا نقاشی کرده بود! خیلی هم قشنگ پیانو میزد، صداش تا خونه ما میومد و من عصرها کارم شده بود این که بشینم و به صدای پیانو زدنش نگاه کنم، یا وقتی میره یا وقتی میاد یواشکی از پنجره نگاهش کنم! منه 15 ساله ...

من دیده بودم که هر وقت همسایه پیرزن ما یه درسی رو یاد میگیره، میره درس بعدی و من هیچوقت دلم نمیخواست درس های همسایه تموم بشه. برای همین یه روز یواشکی رفتم و برگه های نت رو جا به جا کردم تا خانوم جوان و پیانیست فکر کنه همسایه هنوز یاد نگرفته و بیشتر وقت بذاره براش. عصر اون روز یه صدای ناکوک و عجیب غریب میومد و فهمیدم نقشه ام گرفته و همسایه پیر ما داره برگه های اشتباهی رو اجرا میکنه...! اما زندگی، هیچوقته هیچوقت با من یار نبود چون، فردا روزش همسایه ما مرد... و دیگه هیچوقت اون خانوم پیانیست رو ندیدم...

سالها گذشت و من بزرگتر شدم، درس خوندم، مدرک مهندسی مو گرفتم..! اون خانوم جوان رو یادم نرفت ولی هیچوقتم نشد برم کلاس پیانو ثبت نام کنم... یه روز خیلی اتفاقی یه جایی دیدم یه کنسرت نوازندگی پیانو قراره برگزار بشه و نوازنده اش هم همون خانوم جوان بود. البته 12 سالی از اون تصویری که دیده بودم گذشته بود اما هنوز هم که هنوز بود، توی عکس روی برگه کنسرت، جوان و زیبا بود!

تصمیم گرفتم برم. بلیت خریدم و رفتم و شروع شد... خودش بود.. مدل راه رفتنش، لبخندش، هیچی عوض نشده بود. قطعه ها رو اجرا کرد، یکی بهتر از قبلی، همه تشویقش میکردن و لذت میبردن تا اینکه رسید به آخرین قطعه. من ناراحت بودم از اینکه کنسرت داره تموم میشه... تا اینکه گفت این قطعه یکی از کارهای من هستش و اسمش اینه: "وقتی پسرک عاشق میشود!" و شروع کرد به زدن... چقدر به گوشم آشنا بود! همون برگه هایی که عوض کرده بودم، همون ترتیب نت ها، همون صدای عجیب و غریبی که پیرزن درمیاورد، منتها خیلی قشنگ تر و با وزن تر! اونجا بود که فهمیدم خانوم پیانیسته، منو اون روز دیده که رفتم ترتیب برگه ها رو عوض کردم! وقتی قطعه تموم شد همه تشویقش کردن، سالن منفجر شد...

تو دلم یه حس عجیبی بود. یه جور خوشحالِ ناراحت. یه شیرینیِ تلخ یه ...

زندگی خیلی دیر برای من شروع شد یا من خیلی دیر کرده بودم؟

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۱۲ خرداد ۰۱

استعفا میدهم...

من استعفا میدهم.

از دوست داشتن چشم های تو

از زیر باران فکر کردن به تو

از اینکه وقت موزیک های شاد یاد تو می افتم

از اینکه وقت موزیک های غمگین یاد تو می افتم

من استعفا میدهم..

از شادی و خنده هایی که فقط یک قرار تو خالی بود!

قول و قرار هایم را میشکنم، جوری که هزار تکه شود

و ولو میشوم روی هر هزار تکه، گویی هزار سال است که به خواب نرفته ام

من استعفا میدهم و برمیگردم

به اتاقم

چیزهای زیادی هست که در دفترم ننوشته ام

سکوت میخواهم

آنقدر سکوت که بتوانم صدای پرندگان را، صدای تک تکشان را بشنوم

از زنده بودن استعفا میدهم، میخواهم کمی نباشم و آنقدر نباشم که این نبودن طعم مرگ بدهد

میخواهم آنقدر تلخ شوم که هیچکسی مرا یادش نیاید.

آنقدر دور افتاده که خیال هیچکسی داخل حیاط من نیوفتد

میخواهم استعفا بدهم.

از زندگی!

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

خیلی چیزها که میدانم!

اونقدر غرق کار

کامپیوتر و برنامه نویسی

آزمایشگاه

موسیقی

نویسندگی

شعر گفتن

شدم که فراموش کردی

خیلی چیزا میدونم

خیلی چیزا میتونم بفهمم

فراموش کردی من فقط چند تا نت نیستم

چند خط کد نیستم

فقط یه پاراگراف دلنوشته نیستم

فراموش کردی

چون آدم همیشه دوست داره چیزایی که براش بده رو

نبینه! یعنی ترجیح میده نبینه...

بله :)

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۹ فروردين ۰۰

ماه رمضان

رمضان که میشه من انگار بیشتر از همیشه غمگینم

یاد اون روزا میوفتم که

با هم روزه میگرفتیم و

شبا بیدار بودیم درس میخوندیم

و صبحها میخوابیدیم

اون روزا که من قربون خنده‌هات میرفتم

و تو میگفتی من دلیل خنده‌هات شدم!

فکر میکنم این بزرگترین مدال افتخاری بوده

که تا حالا گرفتم...!

چقدر آرزو داشتیم، یادته؟

چقدر چند سال دیگه‌مون رو رنگی نقاشی میکردیم، یادته؟

تست زدنا با تو، وقتایی که خوابم میومد آروم برام میخوندی

با صدای جادوییت

یادته؟

یادته جادو شدم؟ بهت گفتم و خندیدی

فکر کردیم گذراست

مثل آرزوهامون

اما نبود.

من برا همیشه جادو شدم.

یادت نیست...

  • دکتر زامبی
  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰

پارانویا

هر شب ازم میپرسید دیوونه ای؟!

هر شب بهش جواب میدادم شک داری؟

و باز تکرار میشد

با اینکه میگفت شک نداره

ولی چرا میپرسید پس؟!

 

منم فکر میکردم اونم اندازه من دیوونه هست

که بی هوا بزنه به دل تاریکی جنگل

درست سیزدهم آبان وقتی که ماه وسط آسمونه

من فکر میکردم اونم اندازه من دیوونه هست

ولی نبود

ولی خیلی راحت عقلشو برداشت و رفت

حالا اینجا

من

مشکوکم به هر کسی که دم از دیوونگی میزنه

بارونایه پاییز که همش گریه بود ولی

این روزا، زیر هر بارون بهاری بستنی میخورم و میخندم

به تمام کسایی که میخوان منو به هر حالتی که شده بشکنن

مثل تو، مثل تو، مثل تو....

این روزا

درگیر این پارانویای تاریکم، اونقدر که برام از دنیای واقعی، واقعی تره این شک!

همین.

 

/برای میم/

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰

میخواستم که آسمان باشم

مرده ام، روی صندلی ام. پشت کامپیوتر

زل زده ام به آسمان از لای پرده از میان پنجره

میبارد

صدایش را میشنوم

بویش را هم...

سرد شده ام... نمیدانم عوارض قرص های لعنتیست یا از گریه های سرد آسمان

آسمان...

آسمان...

به خاطرم می آید...

روزی میخواستم به مثل آسمان باشم

بزرگ

بی انتها

آرام ولی به موقعش پر از خشم

اما

بزرگترین آسمان زندگی ام، اتاقم شد

بزرگترین باران، گریه هایم

من دلم میخواست آسمان باشم

اما آسمان از بودن من خسته بود

پس قفسی به اسم سقف کشید به روی من تا دیگر مرا نبیند.

آسمان از من خسته بود...

  • دکتر زامبی
  • شنبه ۱۴ فروردين ۰۰

پس چه شد؟!

شب بود

از تلویزیون صدای اخبار می آمد.. آن موقع ها اخبار اندازه این روزها خبر بد نداشت!

من مشق هایم را نوشته بودم، خوش خط و تمیز

اتاقم را مرتب کرده بودم

پنجره باز بود و نسیم خنک به کله‌ای که موهایش با شماره 4 زده شده بود میخورد!

من گوشه‌ای نشسته بودم و کلکسیون کارت‌های بازی ام را مرتب میکردم و

استرس این را داشتم که جلسه موسیقی این هفته را چکار کنم؟

نکند باز بد بنوازم؟

نکند نت ها نارفیقی کنند و سر جلسه از ذهنم فرار کنند؟

نکند دستانم بلرزد و از اخم های یواشکی استاد، عرق کنند؟

رویاهایم پر پیشرفت بود!

پیشرفت در نوازندگی

در درس

در کار و شغل

چند سالم بود؟ خیلی که باشد 13...

کسی چه میدانست، 10 سال بعد دلم باز همان استرس ها را بخواهد؟

همان هایی که آن شب ها نمیدانستم چکارشان کنم...!

 

این روزها کمی کار مشکل تر است

این روزها نمیدانم خودم را چکار کنم..!

در کدام خیابان خودم را جا بگذارم که دیگر برنگردد؟ که گم شود

درِ کدام تالار رویای محال را باز کردم که این شد؟

همه چیز خوب که نه حداقل قابل تحمل بود، پس چه شد...؟!

  • دکتر زامبی
  • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

میخندید به من!

سنگی پرت کردم

به رودخانه

به دورترین نقطه‌ای که دستم میرسید

دردی در کتفم احساس کردم

خیلی وقت است دیگر ورزش نکردم

عضلاتم گرفته است

از گرفتگی یادم آمد

اینکه چند سالی میشود دلم گرفته است

دیگر مثل قبل نمیتپد

کور که نیستم، صدایش را میشنوم!!!

انگار مثل من خسته است

به خندیدن‌ها

 

تلخی ایستاده بود به ما میخندید

غم میخندید

تاریکی میخندید

خدا میخندید!

از یک جایی به بعد، شرایط که سخت تر میشوند، خنده‌دار میشوند انگار !

و حالا من وسط یک سیرک پر از آدم، انگار مجبور بودم آدم‌ها را بخندانم...

 

سکوت و سکوت بود کل جایی که بودم

از اینکه چقدر به مرگ نزدیکم در لحظه

خنده ام گرفت!

امواج منحنی شکل گرفته روی رودخانه هم انگار به من میخندیدند

از اینکه میدانستم آینده قرار است بدتر هم بشود

چیزی بدتر از مرگ بود

فراتر از مرگ

چیزی سخت از مرگ و

و من بالاتر گفتم چیزی که سخت‌تر از حد معمولش بشود، خنده دار میشود!

 

حالا مرگ خنده دار شده بود...

میخندید به من :)

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۴ اسفند ۹۹

گفت که من تکراری ام..

نشسته بود زل زده بود تو چشمام

همونطوری که مثل قبل مینشست، که دستشو میذاشت زیر چونه‌اش، که فرفری‌هاش یک سوم صورتشو میپوشوند و که الکی مثلا یه قیافه جدی به خودش میگرفت.

اما این دفعه هم مثل دفعه‌های قبلی من قیافه الکی جدیشو، واقعا جدی گرفتم... چون تنها آدم واقعی برام تو دنیا بود. داشتم میگفتم... صاف زل زده بود به چشمام میگفت تکراری شدی. خودت، حرفات، جوابات حتی این حال بدیات! مثل ویروسی که به یه آنتی‌بیوتیک مقاوم بشه من انگار دیگه برات اثری ندارم... قهر باشیم، حالت بده، آشتی باشیم، حالت بده، نباشم، حالت بده، باشم حالت...

میخاستم همونجا حرفشو قطع کنم ازش بپرسم واقعا کِی بوده؟! مگه نرفته بود؟ مگه منو با هزار تا سوال که هر کدوم هزار تا جواب داشتن، تنها نذاشته بود؟ مگه نگفته بود اگه رفتم یعنی دیگه برگشتی ندارم؟ مگه قید همه چی رو نزد؟ کِی بود؟! کِی اومده بود که باشه؟ کِی اعلام کرده بود که اومده بمونه؟؟؟

ولی قطع نکردم و چیزی نگفتم و گفت و گفت... به شوخی یا جدی میگفت، من به جدی برداشت کردم.

یه جا خوندم، اگه میخوای بدونی برای آدمی بی ارزش شدی، ببین تو رو در معرض چه چیزایی قرار میده، مجبورت میکنه چه چیزایی بشنوی، چه صحنه‌هایی رو ببینی و من...

مجبور شدم بشنوم که قرار گذاشتی دیگه بهم پیام ندی (اتفاقا چقدر بدون لرزش صداش هم اینو گفت). مجبورم کرد رفتنشو ببینم، نه یه بار، نه دوبار، نه خیلی بار... خیلی خیلی بار...!

منو در معرض رنج کشیدن گذاشته بود بعد میگفت چرا حالت بده.

 

مثل عروسک خرابی توی دستایه یه دخترک که خودش خرابش کرده و دیگه حالا هر چی بهش محبت بکنه، دست قطع شده عروسک برنمیگرده بهش، برمیگرده؟ موهای کنده شده اش برنمیگرده، میگرده؟ نه... برنمیگرده... من همونم، همون عروسک... تا یه جایی قابل بازی کردن بودم و حالا دیگه تکراری شدم، دیگه به درد نخور شدم...

 

چی باید بهش میگفتم؟! چی داشتم که بهش بگم؟ گفتم باشه...

یه باشه بلند، که دنیا رو ساکت کرد، من بودم و تو بودی و گذر زمانی که همه چی رو ثابت کرد...

 

اما حالا که فکر میکنم، میبینم حق با من بود. اگه اومده بود باید با یه دلخوشی کنارم بود، نه که این ثانیه ترس داشته باشم از رفتن توی ثانیه بعدی و ثانیه به ثانیه دلبری کنه و من غرق شم لا موهای فِرِش ..! من زخمی بودم و دریای چشاش پر نمک بود... اون که نمیدونست نمک پاشیدن رو زخم چقدر درد داره :)

و حالا

من سلول به سلول وجودم، پر زندانیه، پر احساساتی که دیگه میترسن، از همه چی... حتی، از، تو!

از کار، از آزمایشگاه، از گیتار، از نوشتن، از آسمون، از فکرای تو سرم، از آدما...از آدما...آدما...

 

فهمیدم برای آدما نباید تکراری شد، نباید اونقدر کسی رو تمومِ خودت کنی که بتونن تمومِ خودتو از خودت بگیرن! نباید کسی جز خودت، تو رو کنترل کنه... فقط یکم دیر فهمیدم. یکم دیر، اونقدر دیر که دیگه به هیچ دردم نمیخوره، وقتی پرت شدم از این دنیا به تاریکی. وقتی که من مردم :)

 

همین... گفت که من تکراری ام..

  • دکتر زامبی
  • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹

سرطانِ تو

خب...

امروز جواب آخرین تصاویر هم اومد

نظر چند تا دکتر یه چیز بود 

همه هم مطمئن بودن همینه..! 

به هم نگاه کردن، انگار مونده بودن کدومشون میتونه بهم جواب بده! 

به هر حال یکیشون منو برد اتاقش و گفت:

ببین پسرم! چیزی که دور قلبت رو پوشونده معلوم نیست چیه، اما هی داره زیاد میشه و این یه اسم داره! سرطان! ولی تا حالا همچین چیزی من ندیدم، یعنی هیچکدوم از اون دکترایه بیرون هم ندیدن. ولی فعلا نظرمون اینه و راهی هم برای متوقفش نیست پس...

فکر میکرد نمیخام حرفشو تموم کنه ولی گذاشتم تا آخر حرفشو بزنه

پس میتونم بگم وقت کمی مونده! 

 

باید بگم تعجب نکردم چون خودم انتظارشو داشتم یعنی از هفته ها پیش فهمیده بودم. من سرطان دارم :)

سرطانِ تو..! 

دیگه تمومه! اونقدر سلول‌های سرطانی داره دور قلبم جمع میشه که دیگه هر چقدر نیرو کمکی هم بفرستم بازم کمه و این جنگ، پیروزش تویی و این قلب.... آخ از این قلب که فاتحش تویی :))) 

میدونم... هر روز حسش میکنم

که سرطانم بیشتر شده چون حس میکنم قلبم سنگین تر شده انگار مقاومت میکنه به افتادن 

ولی ... 

بیوفت قلب من! تسلیم شو! 

من و تو هر دومون میدونستیم قرار نیست از این جنگ بیرون بیاییم! ولی اصلا فکرشو نمیکردیم قراره وارد یه جنگ بشیم...! 

 

دارن میگذرن... روزا

و دیگه به جای اینکه منتظر روزای نیومده باشم، روزایه رفته رو مرور میکنم

انگار پشتمو کرده باشم به آینده و رو به گذشته 

عکساتو گرفتم توی دستای بی روحم که روز به روز بی روح تر میشن 

روزا میگذرن

تا اینکه

از پشت

مرگ بغلم کنه! 

یه تاریکی 

یه خاموشی 

یه تموم شدن

 

فقط میخام تا لحظه آخر تو توی فکرم باشی، توی نفس به نفس افسردگی هام

میخاستم بدونی که قلب من، شهر من، بی صبرانه منتظر بود تا به دست تو، فتح بشه

بی هیچ ترسی از درد 

بی هیچ ترسی از درد

بی هیچ...

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!