۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

استعفا میدهم...

من استعفا میدهم.

از دوست داشتن چشم های تو

از زیر باران فکر کردن به تو

از اینکه وقت موزیک های شاد یاد تو می افتم

از اینکه وقت موزیک های غمگین یاد تو می افتم

من استعفا میدهم..

از شادی و خنده هایی که فقط یک قرار تو خالی بود!

قول و قرار هایم را میشکنم، جوری که هزار تکه شود

و ولو میشوم روی هر هزار تکه، گویی هزار سال است که به خواب نرفته ام

من استعفا میدهم و برمیگردم

به اتاقم

چیزهای زیادی هست که در دفترم ننوشته ام

سکوت میخواهم

آنقدر سکوت که بتوانم صدای پرندگان را، صدای تک تکشان را بشنوم

از زنده بودن استعفا میدهم، میخواهم کمی نباشم و آنقدر نباشم که این نبودن طعم مرگ بدهد

میخواهم آنقدر تلخ شوم که هیچکسی مرا یادش نیاید.

آنقدر دور افتاده که خیال هیچکسی داخل حیاط من نیوفتد

میخواهم استعفا بدهم.

از زندگی!

  • دکتر زامبی
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

سیزده به اضافه من!

به تقویم نگاه نمیکنم، به ساعت نگاه نمیکنم، به پنجره که خبر از روز شدن میدهد نگاه نمیکنم، آلارم گوشی را نمیشنوم. لیوان آب نصفه از دیشب را سر میکشم و بیدار میشوم. همه به جز من میدانند که امروز چهاردهم است...! تولد واژه جالبیست. وقتی 23 سال پر از ماجرا و تاریکی گذرانده ام و بقیه نوید یک سال خوب را به من میدهند! با این حال در رودربایسی قلب خسته ام میمانم و لبخندی هر چند بی روح نقش میگیرد روی صورتم.

 

چهارده منهای من! سیزده به اضافه من!

  • دکتر زامبی
  • جمعه ۱۴ آبان ۰۰

دردای تکراری ولی زخمایه تازه

مثل کسی که سالهاست حرف نزده و حرف زدن یادش رفته، انگار سالهاست ننوشتم و نوشتن یادم رفته. مینویسم و پاک میکنم و این آخرین چیزیه که نوشتم و پاک نکردم..!

همیشه فکر میکردم روزهای زندگی مثل قدم زدن روی تپه ها و دشت هاست. یه روز میری بالا، یه روز میای پایین. یه روز از طلوع آفتاب انگیزه میگیری و یه روز از غروب آفتاب افسردگی میگیری. هوا همون هواس، ریه همون ریه اس ولی یه روز میشه بغض، یه روز میشه هیجان تپش قلب! من اینطوری فکر میکردم... فکر میکردم و مطمئن بودم زندگی همین یا یه چیزی تو همین مایه هاس. اما...

اما انگار این چیزا یه خیاله! میدونی.. این که فکر کنی هر چیزی در حال گذره. اینکه اگه یه روز بد داری، مطمئن باشی یه سری روز خوب هم در انتظارته. نه... اینطوری نیست. زندگی قدم زدن روی تپه ها و دشت ها نیست. زندگی گیر کردن داخل تپه ها و دشت هاس! اینکه انگار عملا دفن شدی ولی باید ادامه بدی. اینکه زنده ای. حس میکنی دردا رو. حس میکنی حس ها رو! ولی اونقدر فشار داخل قبرت زیاده که نمیتونی هیچ حرکتی بکنی! ولی حس میکنی حرکت کردن چه حسیه!

میدونی... حس کسی رو دارم که توی آفریقای جنوبی داره از گرسنگی میمیره ولی شنیده اونطرف اروپا بستنی های خوشمزه‌ای داره. همینقدر غریب. همینقدر دور. همینقدر نشدنی.... بگذریم..

جالبتر اینه که این دردا حداقل برای من تکراری شده، اینکه رفتن آدما رو ببینم، اینکه شکست رو جلوم ببینم یا.. هر چی. ولی هر بار که پیش میاد انگار برا اولین باره ضربه خوردم! انگار برا اولین باره توی اینجور موقعیتی قرار گرفتم. دردایه تکراری ولی زخمایه تازه، فردای تکراری ولی اخمایه تازه...! هر چی جلوتر میرم انگار بیشتر به پاک کردن این متن نزدیک میشم پس...

همین.

  • دکتر زامبی
  • دوشنبه ۳ آبان ۰۰
یک میکروبیولوژیستی که میخاد دنیا رو یه جوره دیگه ببینه!