به نام تو...
تویی که خدای من بودی.
میدانستم آخرین بار است. در را بستم. میدانستم دیگر برنمیگردم. در راهرو، دستم را رها روی کاشیهایی که تا نصف دیوار را تسخیر کرده بودند کشیدم و تا راه پله رفتم. شب بود. شبی پر ستاره، در خروجی را باز کردم، و بستم! میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم. هوا سرد نبود ولی سردم بود! در تاکسی ولی بخاری تا تهش روشن بود و نفس کم بود! در تاکسی را بستم، میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم. کوچه تاریک بود، بی ترس، رها... تا آخرش رفتم، کلید انداختم و در خانه را باز کردم، و بستم... میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم. در ورودی خانه به همینطور... و درنهایت در اتاق! میدانستم آخرین بار است. میدانستم دیگر برنمیگردم...
بی نیاز بودن خیلی چیز عجیبیست. تو... لحظاتی بود که تمام خانواده من بودی، تمام کس و کار من بودی در این دنیا. تنها کسی که حرف هایم را میشنید... باور کن.. لحظاتی بود که به بن بست میخوردم ولی دست هایت را قلاب میکردی بی چشم داشت، تا من از دیوار بالا بروم. همیشه که نه ولی بودی! درست در لحظه های درست! به موقع و آن تایم و با ظاهری آراسته و لبخندی که همیشه امضای تو بود. تو را جادویی پیدا کردم، وقتی که از تمام آدم ها طرد شدم و لبه پرتگاه زندگی ایستاده بودم. وقتی غرق قرص بودم و تو دعاهایت را مرموز و زیر لب زمزمه میکردی. اینجای متن که رسیده ام انگار به اجبار باید از واژه "ولی" یا "اما" استفاده کنم... بعد این واژهها قرار نیست جملات خوبی بیایند... امشب من از هیچ چیز نمیترسم. رها... مثل همیشه ولی با غلظت خلوص 99.9%.
به قلبم پیروز شدم... این شاید فردا تیتر اول روزنامههای سلول به سلول تنم باشد! اما انگار این از آن پیروزیهایی نیست که خوشحالی بیاورد. برعکس. من انگار مرده ام! سالها بعد وقتی که پوسیده شدم فهمیده میشود ولی مرگ من از همین حالا اتفاق افتاده. اینجایی که من ایستاده ام، از آن روزی که با تو برای اولین بار آشنا شدم خیلی پرتگاه تر است! و میدانم اینبار دیگر کسی نیست که زیر لب دعا کند: "نکند بپرم...!".
نمیپرم...آنقدر عقلم بزرگ شده که زندگی را به اجبار کسانی که وابسته من هستند ادامه دهم اما با حالتی مرده. که دیگر هدفی ندارد، برای آینده اش چه با تو چی بی تو نقشه نمیکشد. نگران این نیست اگر به تو نرسد چه میشود! دلشوره اینکه نتواند تو را خوشحال کند را ندارد. من از امشب میمیرم! شاید روزی زنده شوم ولی آن من، دیگر من نیست! من از امشب میمیرم...
داشتم میگفتم.. بی نیاز بودن چیز عجیبیست! چون این لحظه، من بی نیازم. از هر احساسی، از سمت تو، از سمت مردم این شهر، از سمت هر کسی که بخواهد مرا از این حال و هوا در بیارد! یک جورهایی بیذارم! از تمام نقاب ها. از تمام تاریکی پشت نقاب ها. من نقاب ها را شناختم و حال، به نام تو سوگند که بیذارم، از سیاره نقاب دارها
.
.
.