دلم میخواست یه روزی که دلم از همه دنیا گرفت
ولی دیگه مشکلی نداشتم باهاش
یه روزی
مثلا عصر جمعه ای
لم داده به غروب نارنجی ای
میومدم مینوشتم
زندگی خوبه، ولی میتونست خیلی بهتر از اینا باشه
اما امروز
حالا
سه شنبه اس، ساعت چهار و سی و هشت دقیقه
و هیچکدوم از مشکلاتم طوری نیست که مشکلی باهاشون نداشته باشم
ولی اتفاقی
چشمم خورد به عکس قدیمیش
رفتم تو خودم؛ مثل هزار باری که این مسیر رو رفتم!
و خدا میدونه وقتی ته هر مسیر؛ بن بست دیدم چه حالی شدم
آره...
زندگی خوبه؛ ولی میتونست خیلی بهتر از اینا باشه.
خیلی بهتر از اینا...